Arash
Arash
خواندن ۱ دقیقه·۶ ماه پیش

نور ستاره نامرئی

عزیزم، من شبیه مراسم خاکسپاری یک آدم گمنامم. بیهوده، ملال‌اور، فراموش‌شدنی. و نمی‌توانم خودم را در سیاهی عزیز چشم‌های تو ببینم، و گریه‌ام نگیرد که چرا ابری سفید نیستم، یا اسبی مست، یا داستانی از یک نویسنده‌ی خوب. نمی‌توانم فکر کنم چرا مورچه‌ای سیاهم روی سنگی سیاه، و وقتی نوازشت می‌کنم اندوه را از انگشتانم به پوست خوشرنگ کمرت منتقل می‌کنم.

تو باران اردیبهشت منی، زنده‌ام می‌کنی. اما برای کسی که تازه به کفنش عادت کرده، زنده‌شدن کار راحتی نیست. برای آدمی که در آینه دنبال خودش می‌گردد و رنج‌هایش را می‌بیند، زیباشدن و برازنده‌ی تو بودن آرزویی محال است، خوشایند و محال، چه ترکیب دردناکی.

تو مثل خورشید از آسمان من عبور می‌کنی و من نور ستاره‌ای نامرئی هستم که هزاران سال قبل مرده. من از تو گرم می‌شوم و تو امیدواری من دوباره زنده شوم. هردوی ما غمگینیم و هربار می‌بوسمت غمگین‌ترت می‌کنم و این سرنوشت حلزون محزونی است که خواست از خانه‌ی کوچکش بیرون بیاید تا تو را ببیند، ای معشوق تمام سعدی‌های تاریخ.

قرار بود این نامه‌ای برای خداحافظی باشد، اما آدم چطور می‌تواند قلبش را دور بیندازد؟ من به تدریج محو می‌شوم، مثل دانه‌ی برفی که در زمستان کف دستت پناه گرفته‌باشد، تا تماشایش کنی و لبخند بزنی. تو همین‌جا بمان، مست بخند و دیوانه برقص، تا مطمئن شوم زخم بیهوده‌ای برایت نبوده‌ام.

همین.

نور
وقتی تو گریه میکنی شک میکنم به بودنم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید