گفتم رنج لبههای آدم رو تیز میکنه.
گفت شروع شد باز.
گفتم نه، جدی میگم. تیزت میکنه. خیلی سعی میکنی فاصله بگیری، نزدیک نشی، معاشرت رو محدود میکنی، دنیات رو کوچیک میکنی، اما بازم تیزی. و لبهی تیز وجودت ممکنه کسی رو زخمی کنه که تحمل دیدن غمش رو نداری.
گفت حالا رنج مگه فقط مال توئه؟ دست بردار از این توهم مرکز دنیا بودن.
گفتم نه، میدونم بدبختانه رنج به همه میرسه. هر کسی، پارگیهای خودش رو داره. دارم برات توضیح میدم تنهاشدن و تنهاموندن همیشه اختیاری و انتخابی نیست. کمکم میفهمی اون خندههای دلربای کوتاه، به تلخیها و تاریکیهای بعدش نمیارزه. میفهمی حتی اگه کسی نوازشت کنه، لبههای روحت مث یه تیکه حلبی اوراق دستشو زخم میکنه. دست خودت هم نیست، تیکههایی از تو گم شده که ناقصت کرده. ناقص برای زندهبودن، و حتی ناقص برای مردن.
گفت اگه یکی بگه خودم میخوام کنارت باشم و زخمی هم بشم چی؟
گفتم فرض کن عاشق زنی هستی. توی خونهت راه میره، با یه لباس گلگلی کوتاه. آواز میخونه، آشپزی میکنه، میرقصه، کار میکنه، فیلم میبینه، پادکست گوش میده، میخنده. و تو در همهحال دستات رو محکم بستی به خودت، چون میدونی اگه لمسش کنی میشکنه و از خواب میپری با صدای شکستنش. میفهمی؟
گفت تو دیگه خیلی خیلی در خودت گم شدی.
گفتم من دیگه خیلی خیلی فرو رفتم، و وقتی خیلی خیلی فرو بری، دیگه سختته برگردی به سطح روشن آب.
گفت سیگار داری؟
خندیدم. گریه کرد. خندید. گریه کردم.
چه آدم توی آینهی غمگین خوشحالی.