آن روزی که پیمان وارد دفتر شد، هوا عجیب خاکستری بود؛ شبیه غبار بعد از طوفان. او کت بلند مشکی به تن داشت و نگاهی که انگار همهچیز را میدید؛ نهفقط درون اتاق، بلکه چیزهایی فراتر از دیوارها و شاید حتی فراتر از زمان.
"من منشی شما هستم." جملهای کوتاه که همراه با صدای بسته شدن در شنیده شد. دفتر، دفتر من بود، ولی نه به معنای واقعی. کاغذها روی هم تلنبار شده بودند، تلفنها هیچوقت پاسخ داده نمیشدند، و روی میز یادداشتهایی بود که انگار هیچوقت نوشته نشده بودند.
"من منشی نمیخواهم." صدایم شاید کمی تند بود. ولی او خندید، لبخندی که انگار معنیاش این بود که "میدانی که اشتباه میکنی."
پیمان شروع به کار کرد، اما نه مثل یک منشی معمولی. او نمیپرسید چه چیزی باید انجام دهد؛ خودش میدانست. قبل از اینکه حتی فکر کنم، تقویمم مرتب بود. لیست کارهایی که هرگز به یادشان نمیافتادم، به ترتیب نوشته شده بود.
ولی عجیبترین چیز این بود: او فقط کارهایم را مرتب نمیکرد، بلکه ذهنم را هم دست میکشید. انگار که با هر قدمی که در اتاق میزد، بخشی از آشفتگی درونم را جمع میکرد و در گوشهای دور پنهان میکرد.
گاهی شبها وقتی در اتاق تنها بودیم، از او میپرسیدم: "چرا اینجا هستی؟ چرا من؟"
پیمان مکث میکرد، مثل کسی که جواب را میداند ولی نمیخواهد آن را بگوید. بعد از چند لحظه میگفت: "تو نمیدانی چه میخواهی، اما من میدانم."
دفتر من، اگر بخواهم صادق باشم، هیچوقت مکانی پرجنبوجوش نبود. آدمهایی که میآمدند، اغلب گیج بودند؛ شاید چون خودم هم همیشه چنین حالتی داشتم. دیوارها خاکستری بودند، مثل زندگیام. ولی چیزی عجیب بود: از وقتی پیمان آمد، انگار نور عجیبی به همهچیز تابیده بود، نوری که نمیدیدم اما حسش میکردم.
او دیگر جزئی از زندگیام شده بود. دیگر از او نمیپرسیدم چرا اینجاست. هر صبح، وقتی وارد دفتر میشدم، او از قبل نشسته بود، با آن دفترچهاش، لبخندی کمرنگ و نگاهی که انگار از دل آینده خبر میداد.
اولین روزها، فقط کارهای خودم بود که نظم پیدا کرده بود. پروندههایی که همیشه گم میشدند، حالا روی میز مرتب بودند. تماسهایی که فراموش میکردم، بهموقع گرفته میشدند. ولی چیزی بیشتر از این در جریان بود. حال خودم هم عوض شده بود. صبحها با انگیزه بیشتری از خواب بلند میشدم. حس میکردم بالاخره، بعد از سالها، چیزی درست شده است.
اما پیمان فقط به من کمک نمیکرد. هرکس که به دفتر میآمد، حتی برای یک کار کوچک، انگار چیزی از او میگرفت. یک نگاه، یک جمله، گاهی حتی یک حرکت دست. یکی از مشتریها که همیشه شکایت داشت، روزی بعد از چند دقیقه حرف زدن با پیمان، خندید. خندید! چیزی که تا آن روز از او ندیده بودم.
روز بعد، همان مشتری بازگشت. ولی این بار نه برای من. مستقیم سراغ پیمان رفت. "میتوانم با شما چند دقیقه حرف بزنم؟"
پیمان به من نگاه کرد. لبخندی زد که معنایش را نفهمیدم، و بعد سر تکان داد.
چند هفته طول نکشید که اتفاقی عجیب رخ داد. مشتریانی که میآمدند، دیگر نه برای خدمات من، که برای "صحبت با پیمان" میآمدند. سوالهایشان ساده شروع شد: "چطور میتوانم زمانم را بهتر مدیریت کنم؟" یا "چرا این روزها انقدر احساس خستگی میکنم؟" پیمان همیشه جوابی برایشان داشت.
اما کمکم سوالها عمیقتر شدند. یکی پرسید: "چطور میتوانم با پسرم ارتباط بهتری داشته باشم؟" دیگری گفت: "چرا حس میکنم زندگیام هیچ معنایی ندارد؟" پیمان به همه گوش میداد. جوابهایش کوتاه بود، ولی عجیب بود که کار میکردند. انگار هر جملهای که میگفت، دقیقاً همان چیزی بود که باید میگفت.
بعد از مدتی، صفی بیرون دفتر شکل گرفت. صفی که هر روز طولانیتر میشد. دیگر خبری از مشتریان واقعی نبود؛ آدمهایی میآمدند که حتی نمیدانستند دفتر ما چه کاری انجام میدهد. فقط میخواستند پیمان را ببینند.
من به این وضعیت نگاه میکردم و نمیدانستم چه کنم. پیمان هنوز همانقدر آرام و مطمئن بود. هر روز دفترش را باز میکرد، به حرفها گوش میداد و جواب میداد. ولی این صفها، این چهرهها، حس عجیبی در من ایجاد میکرد. آیا پیمان فقط برای من بود؟ یا برای همه؟ و اگر برای همه بود، چه اتفاقی در انتظار ما بود؟
صف بیرون دفتر دیگر به یک معجزه شباهت داشت. آدمهایی با چهرههای خسته و آرزوهایی گمشده، هر روز از طلوع تا غروب برای دیدن پیمان میآمدند. هیچ تبلیغی در کار نبود، اما انگار نام او، مثل صدای باد در کوهستان، از دهانی به دهان دیگری میرسید.
من، در گوشه دفتر، نظارهگر بودم. پیمان هنوز همان بود. دفترچهاش را ورق میزد، گاهی مینوشت، گاهی فقط لبخندی میزد و سکوت میکرد. و عجیب بود که آن سکوت، بیشتر از هر کلمهای، تسکین میداد.
اما هر روز که میگذشت، چیزی در من سنگینتر میشد. حس میکردم که دیگر دفتر، دفتر من نیست. دیگر من بودم که در سایه پیمان کار میکردم، نه برعکس. مردم برای او میآمدند، برای آرامشی که انگار او از جهان دیگری به ارمغان آورده بود.
یک روز صبح، وقتی وارد دفتر شدم، چیزی عجیب بود. پیمان نبود. صف هم نبود. دفتر، خالیتر از همیشه به نظر میرسید. روی میز، دفترچهاش باقی مانده بود. بازش کردم. صفحه اول فقط یک جمله نوشته شده بود: "زمان تو دیگر مال توست. حالا با آن چه میکنی؟"
برای لحظهای حس کردم که همهچیز متوقف شده است. سکوتی سنگین در فضا بود. به ساعت نگاه کردم؛ عقربهها نمیچرخیدند. انگار جهان برای یک لحظه کوتاه، درنگ کرده بود تا من تصمیم بگیرم.
چند روز بعد، صف برگشت. اما این بار، پیمان نبود. مردم هنوز میآمدند، سوالهایشان را میپرسیدند، اما جوابی در کار نبود. فقط من بودم و دفترچهای که خالیتر از همیشه به نظر میرسید. گاهی سعی میکردم به سوالها جواب بدهم، ولی انگار هیچچیزی جای پیمان را پر نمیکرد.
یک روز، پیرمردی از صف بیرون آمد، مستقیم به چشمانم نگاه کرد و گفت: "تو پیمانی، نه؟"
من پشت میز نشستهام، دفترچه پیمان روی میز باز است. مردم هنوز میآیند، اما دیگر سوالی نمیپرسند. فقط مینشینند، سکوت میکنند و بعد از چند دقیقه میروند.
و من، هر بار که به در خیره میشوم، فکر میکنم: آیا پیمان روزی بازمیگردد؟ یا همیشه همینطور باقی خواهد ماند، جایی در سایههای خاطره؟
#پرداخت_مستقیم_پیمان