زندگی خیلی عجیبه انقدر عجیب که یهو چشمات رو باز میکنی میبینی انقدر بزرگ شدی که دیگه مامانت لباس تنت نمیکنه......
انقدر بزرگ شدی که دیگه بابات کاری به رفت و امدت نداره......
انقدر بزرگ شدی که خودت میتونی لباس بپوشی و موقع دلتنگی بری بیرون و قدم بزنی.....
تا چند سال پیش برای این لحظه ها جون میدادم ولی الان میبینم بزرگ شدن هیچ چیز قشنگی نداره.....
اینکه درگیر مسائلی بشی که براش خیلی کوچیکی زیبایی نداره....
بچه که بودم هر دفعه مامانم و زنداییم راجب مشکلات حرف میزدن بزور بی پریدم وسط حرفشون منم حرفی میزدم تا بگم منم بزرگم.....
ولی الان حتی دوست ندارم در این مورد کسی باهام حرف بزنه.....
من نمیخوام بزرگ باشم......
نمیخوام از الان بفهمم مشکل مالی چیه.....
نمیخوام از الان بفهمم تجاوز چیه......
نمیخوام از الان مرگ دوستام و خانوادم رو ببینم.....
نمیخوام بدونم افسردگی چیه.....
من هرچی بزرگ شدم دردامم بزرگ شد......
امروز بابام جلو تلویزیون نشسته بودم یه فیلمی داشت پخش میشد یه دفعه بابام گفت تو پاشو برو این فیلم به درد تو نمیخوره پاشو تو اتاق بابا جون بازی کن.....
ولی یه دفعه چشمش افتاد به من به منی که با دماغ عمل کرده و موهای رنگ شده روی مبل نشسته بودم پاهام رو روی هم انداخته بودم و داشتم با دوستام بحث میکردم جمعه بریم توچال یا نه؟:)
یه دفعه با صدایی که توش غم موج میزد گفت: کی انقدر بزرگ شدی؟ انگار همین دیروز تو بیمارستان بغلت کردم
میخوام بگم زندگی همین قدر زود میگذره و همین قدر زود تموم میشه.....
پس باهم مهربون باشید:)