عشق نویسندگی.
عشق نویسندگی.
خواندن ۵ دقیقه·۶ ماه پیش

یک سال گذشت!!!

شده ایا که سرت غرق صدایی بشود؟؟

شده چشمان ترت خیره ی عکسی بشود؟؟

سهمت از عشق و وفا جور و جفایی بشود؟؟)

ناباورانه یک سال گذشت. یک سال از اون روز کذایی گذشت....

از ان روزی که خنده های از ته دلم رو، شادیام رو، شوخی هام رو، ارزوهام رو با تو گذاشتم تو قبر....

الان که بهش فکر میکنم میبینم همه اش تو یک ثانیه اتفاق افتاد. همه چیز در عرض یک ثانیه تموم شد. در عرض همان یک ثانیه دنیا هزار تیکه شد، و وجود من هزاران تیکه.

تمام ارزو هایم خاکستر شد و همراه عزیز ترینم به خاک سپرده شد.

دقیقا در همان لحظه هایی که فکر میکردم تمام دنیا برای من تبدیل به بهشتی بی پایان شده، خدا پیش رویم جهنمی ساخت که باید تا اخر عمرم در ان بسوزم.

در عرض یک ثانیه فقط ثانیه مثل یک بمب تمام زندکیم جلو روم منفجر شد دقیقا تو همون لحظه هایی که میگفتم (عه، بلاخره تمام شد؟)

انگار دیروز نبود....

اندوه، جهان را سنگین میکند.

زمان انقدر کند و جان فرسا میگذرد که گویی هزار سال است.

در بلاتکلیفی ها هربار پرسه میزنم...

و هر بار جز غم کسی همراهم نمیشود....

و در غم جز اشک کسی همدمم نمیشود...

و در اشک چیزی جز خاطراتمان همسفرم نمیشود....

و خاطرات....

خاطرات.....

خاطرات....

خاطره یعنی سکوتی مرموز در میان خنده ای پر سر و صدا.

حس میکنم از تو و از خاطراتت هزاران سال فاصله دارم.

از طرفی احساس میکنم انقدر بهت نزدیکم که حتی با کمی تلاش میتونم در اغوش بکشمت...

دچار دوگانگی عجیبی در وجودم شده ام.

از طرفی گمان میکنم که قرن هاست که نیستی درحالی که تقویم میگوید فقط یکسال نبودی.

از سوی دیگر باور نمیکنم که یک سال است بدون تو زندگی کرده ام و همچنان نفس میکشم....

(شب های هجر را گذراندیم و زنده ایم، مارا به سخت جانی خود این گمان نبود:)

زندگی خیلی بی رحمه...

و امروز خیلی بی رحمانه تر از روز های دیگر است.

چقدر بی رحمانه است که امروز مثل هر روز دیگری بود...

مثل هر روز خورشید غروب کرد...

مثل هر شب ماه طلوع کرد....

و هیچکس یادش نبود و نفهمید

که در چنین روزی....

خورشید زندگی من برای همیشه غروب کرد....

که در چنین شبی...

زندگی هیچ وقت برای من روز نشد...

و کسی حواسش نبود که من مدت هاست هرچه به امروز نزدیکتر میشوم، اشفته تر و دلتنگ تر میشوم.

بعد از رفتن تو خیلی ها با نیت های مختلف جمله هایی به من گفتند: منم وقتی بابام مرد اولش خیلی ناراحت بودم ولی بعد خوب شدم. اولش سخته! عادت میکنی، یادت میره

ولی من یادم نرفت! من هنوزم خیلی ناراحتم، هنوزم خیلی گریه میکنم، هنوزم خیلی بی قرارم. خیلی وقت برد تا بتونم دوباره به روزمره های زندگیم بگردم.

حالا فهمیدم دلیل این تفاوت ها اینه که اون ادم ها صرفا، مرگ کسی رو تجربه کردن ولی داغ ندیدند، اکر هم داغ دیدند فقط ناراحت شدند ولی سوگواری نکردند.

سالگردت رو برای اینکه بقیه راحت باشن و راحت بیان، جمعه گرفتن. میبینی این جماعت حتی تو مراسم سالگرد دختر 25 ساله هم به فکر راحتی خودشونن.

امروز هیچکس بهم زنگ نزد، هیچکس بهم سر نزد بجز یه نفر. که اون هم کاش نمیکرد. از مکالمه ی امروزمون فقط یه جملخ اش رو دقیق یادمه(عادت کردی؟)

منظورت از عاد کردن چیه؟ اگر منظورت اینه که دوباره مثل قبل میخندم و شوخی میکنم و به اینکه دیکه هرگز نمیبینمش، هرگز بغلش نمیکنم، هرگز بر نمیگرده و حتی اینکه اون هرگز زنده نمیشه عادت کردم باید بگم نه. اگر منظورت اینه که به جای خالیش روی میز عادت کردم، اگر منظورت اینه که عادت دیگه بهم زنگ نمیزنه باید بگم نه. اگر منظورت اینه که مثل (شتر دیدی ندیدی) دارم زندگی میکنم باید بگم نه. ولی اگر منظورت اینه که به غمی که روی دوشته عادت کردی؟ به داغی که همیشه باید همراهت باشه عادت کردی؟ به زخمی که قراره تا ابد سر باز رو دلت بمونه و تو فقط باید مواظب باشی عفونت نکنه و کل وجودت رو نگیریه عادت کردی؟ اره. به اینا عادت کردم، به داغ رو دلم عادت کردم.

ندا بهم دروغ گفتن، روز های اول گفتن همه چی درست میشه زمان بده ولی دروغ گفتن و نفهمیدن دروغ گفتن به کسی که دلش شکسته ظلمه...

هیچ چیز درست نمیشه، شاید کمی بهتر بشه. ولی اون هیچوقت بر نمیگرده، هیچ وقت نبودنش از یادمون نمیره...

این غم هیچوقت درست نمیشه.

تو هم که اینجایی قلبت پاره پاره است، الان تیکه از وجودت جایی که اصلا نمیدونی کجاست، پاره ی تنت که یه لحظش ازش بی خبر نبودی الان چند وقته که هیچی دربارش نمیدونی. تو هم که اینجایی هیچ امیدی به اینده نداری.

میدونم تو این مدت نصیحت و پند اخلاقی زیاد شنیدی، براز باهات رو راست باشم هیچ روزی هیچ کسی با شربت معجزه کنندگی نمیاد زندگیت که همه چیز رو درست کنه و گمشده ات رو بهت بر گردونه، هیچ راهی برای دل شکسته ی تو نیست چون سوگ مشکلی نیست که درمان داشته باشه. سوگ امتداد عشق هست....

بزار واقعیت رو بهت بگم تو تا اخرین لحظه ی عمرت توی عزا به فکرشی، تو عروسی به فکرشی. صبح با یادش چشم باز میکنی و چشم با دلتنگیش چشم میبندی. واقعیت اینه که هر چقدر هم زمان بگذره، هر چقدر هم که عوض بشی باز تو جمع خانواده/دوست/فامیل یه لحظه میبینیش، میبینیش که یه جا نشسته و داره میخنده ولی تا پلک میزنی میبینی اونجا خالیه، واقعیت اینه که تو صد سال هم بگذره تیکه ای از قلبت برای کسی هست که چندین ساله ازش بیخبری، واقعیت اینه که تو پیر میشی بچه دار میشی نوه دار میشی ولی هنوز اون ادم همون شکلی جوون و خوشگل مونده و تو تمام روزت به این فکر میگذره که اکه الان بود چه شکلی بود؟

واقعیت اینه که تو هبچ وقت هیچ وقت به نبودنش عادت نمیکنی، و تو جمعی که باید باشه و نیست وسط بلند بلند خندیدنت اسمش از ذهنت میگذره و اون موقع میفهمی که هر چقدر هم بگذره تو....

تو دوستش داری!





سالگردسوگعشقدلتنگینامه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید