«تنهایی» شبیه انسانی نامرئی است که در کنار ما و شانه به شانه ی ما همراهمان می آید. شبیه فردی است که همیشه حضور دارد اما دیده نمی شود. حس می شود اما همیشه پررنگ نیست. «هست» اما ترجیح میدهیم که فکر کنیم «نیست». «تنهایی» بخشی از ماست، بخشی از وجود ما که با آن به دنیا آمده ایم.
فرار ما از تنهایی شبیه فرار ما از خودمان است. شبیه به این است که می خواهیم بخشی از بدنمان را نپذیریم چون دیدن و لمس کردن و حس کردنش «دردآور» است. فقط کافی است روزی مجبور شویم با آن بخش دردآور مواجه شویم. آن روز، روز غمگینی خواهد بود.
زمانی که با تنهایی مان دوست شویم، نوع ارتباط برقرار کردنمان با آدم ها تغییر میکند. وقتی از تنهایی مان فرار نمی کنیم دیگر نیاز نداریم به آدم ها «پناه» ببریم. حالا رابطه هایمان رنگ و بوی نیاز و خواهش ندارد. طعم «ترس از دست دادن» ندارد و قرار نیست آدم ها شبیه توقع ها و آرزوهای ما شوند.
برگرفته از کتاب «تکه هایی از یک کل منسجم»