وقتی بچه بودم هر موقع پدر و مادرم به مسافرت میرفتند، دچار اضطراب و غم میشدم. اگه مادرم مهمونی دعوت بود و شب دیر به خونه میومد، قرص خواب آور میخوردم تا ساعت های نبودنش خواب باشم و درد نبودنش رو تحمل نکنم.
وقتی بزرگتر شدم نسبت به پسرهایی که باهاشون چت میکردم هم این احساس رو پیدا کردم و آخرین بار وقتی از امیر جدا شدم متوجه شدم هنوز همون دختر بچه ای هستم که وقتی مامانش نیست، مضطرب و خشمگین میشه و گریه میکنه.
طرد شدن و تنها موندن برای من همیشه به شدت دردناک و غیرقابل تحمل بوده.گاهی ترجیح میدم از من سواستفاده بشه ولی تنها نمونم. امروز متوجه شدم برای تنها نموندن چه بهای سنگینی هر روز دارم می پردازم.
برای اینکه تنها نمونم به خواسته ی آدم ها نه نمیگم. هرکاری از من بخوان براشون انجام میدم بدون توجه به اینکه خودم چقدر اون کار رو دوست دارم، یا در مقابل چه حس و احساسی دارم.
ترجیح میدم وقت و انرژیم رو به کاری که هیچ ارزش افزوده ای برام نداره اختصاص بدم ولی از طرف هیچکس مخصوصا از طرف هیچ پسری طرد نشم. هر کاری بگی میکنم فقط پیشم بمون و نذار تنها بمونم.