ویرگول
ورودثبت نام
زهرا
زهرا
خواندن ۱ دقیقه·۸ ماه پیش

عروسی

دیشب عروسی دعوت بودیم و بیش از هر زمان دیگری جای خالیش رو حس میکردم. اون باید کنارم بود به عنوان همسرم،دستم رو میگرفت و با هم میرقصیدیم ولی نبود و این نبودن تا اعماق وجودم رو به درد میاورد.

چرا نبود؟ اینقدر من بی ارزشم که نتونست باشه؟ اینقدر زشت، چاق و احمقم؟

در تموم مدت عروسی که همه میرقصیدن سرم رو توی گوشی لعنتیم فرو بردم و به پروفایلش زل زدم. عکسهاش رو دیدم و آرزو کردم که من رو حس کنه ولی حالا دیگه من براش از همه غریبه تر بودم.

همیشه میگفت خیلی از رقص خوشش میاد، لعنت بهت. وقتی تو نیستی چطوری میتونم از رقص لذت ببرم؟ این آهنگ عاشقانه ی مسخره رو خیلی دوست داشتی.

به دستشویی پناه بردم و اشک ریختم. پس این مراسم کوفتی لعنتی کی تموم میشه؟ باید توی بغل عروسکم گریه میکردم. مگه تو کی هستی که اینقدر جای خالیت درد میکنه؟






عروسیرقصدردمجردیتنهایی
گاهی نوشتن تنها راهیه که میتونم با احساساتم صادق باشم و بفهمم چه حسی دارم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید