ویرگول
ورودثبت نام
Hasti
Hastiرمان ها میتونن چندین ساعت شمارا در جای خود میخکوب کنند
Hasti
Hasti
خواندن ۲ دقیقه·۸ ماه پیش

تولد دوباره در سایه های خون

با گذشتن از راه‌پله‌ها، به جلوی در یک آپارتمان رسیدند. سوفیا کلید را از کیف کمری‌اش درآورد، در را باز کرد و وارد شد.

  • نمی‌خوای بیای تو؟
  • چیز... اومدم... اومدم.

هر دو وارد شدند. آدریانو حس عجیبی نسبت به آن مکان داشت؛ حسی آشنا، حتی آشناتر از خانه‌ای که این روزها در آن زندگی می‌کرد. این حس، این مکان... چیزی اینجا اشتباه بود. احساس سردرگمی کل وجودش را فرا گرفت، اما صدای سوفیا رشته افکارش را پاره کرد.

  • آدریانو، چیزی شده؟ تعجب کردی؟
  • اوه، نه... فقط امممم... خیلی حس آشنایی به خونت داشتم. به‌خاطر همین. حسی که حتی به خونه خودمم ندارم. هه.
  • شاید به خاطر این باشه که زیادی تو خونم پلاس بودی.

هر دو با هم خندیدند. سوفیا آرام بطری شرابی را از داخل کابینت بیرون آورد و به سمت آشپزخانه رفت. با دو لیوان، یخ و شراب برگشت و روی مبل کناری آدریانو نشست.

  • برات نوشیدنی بریزم؟
  • خوشحال می‌شم.

چند تکه یخ درون لیوان‌ها انداخت و شراب را تا نیمه در آن‌ها ریخت. وقتی آدریانو لیوانش را بالا آورد و تکان داد، سوفیا هم دستش را بالا آورد و هر دو با هم گفتند:

- Cin... cin.

بطری به سرعت خالی شد. گویی هر دو دردی داشتند که قابل توصیف نبود و با نوشیدن، می‌خواستند از آن خلاص شوند.

  • سوفیا...
  • هوم؟
  • مطمئنی قبل از دست دادن حافظه‌ام، چیزی بین ما نبود؟
  • هان؟ چی؟ م...منظورت چیه؟
  • از نظر احساسی...
  • خب... معلومه که نه! ما... ما فقط دوست بودیم و هستیم.
  • اگه نخوام که فقط دوست باشیم چی؟

سوفیا مات و مبهوت به او خیره شد. سکوت کرد، انگار چیزی درونش به هم ریخته بود.

  • تو... تو نمی‌فهمی داری چی می‌گی. برو توی اتاق... اون اتاق آخر راهرو، بگیر بخواب. فردا صحبت می‌کنیم.

آدریانو با سؤال بی‌مقدمه و عجیبش، سوفیا را کاملاً متعجب کرده بود. او شک کرد که نکند دوباره نتوانسته احساس درونش را مخفی کند. آدریانو بلند شد و بدون حرف اضافه، کاری که سوفیا گفته بود را انجام داد. در حالی که تلو‌تلو می‌خورد، چند بار نزدیک بود با زمین سرد و سرامیک‌های محکم برخورد کند. اما بالاخره به اتاقش رسید و در را بست.

سوفیا، که هنوز در شوک بود، با کلافگی یک کلیپس از روی میز برداشت و موهایش را گوجه‌ای بست. نفس عمیقی کشید و جلوی پنجره‌ی بزرگ ایستاد. از آنجا، تمام شهر ناپل زیر پایش بود. بعد از چند ثانیه سکوت را شکست:

  • تو یه قربانی دیگه می‌خوای...؟ نه، برام مهم نیست چطوری، ولی نمی‌ذارم اون قربانی، لوکا باشه..

جناییمافیادرامامعماییتولد دوباره
۱
۰
Hasti
Hasti
رمان ها میتونن چندین ساعت شمارا در جای خود میخکوب کنند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید