با گذشتن از راهپلهها، به جلوی در یک آپارتمان رسیدند. سوفیا کلید را از کیف کمریاش درآورد، در را باز کرد و وارد شد.
هر دو وارد شدند. آدریانو حس عجیبی نسبت به آن مکان داشت؛ حسی آشنا، حتی آشناتر از خانهای که این روزها در آن زندگی میکرد. این حس، این مکان... چیزی اینجا اشتباه بود. احساس سردرگمی کل وجودش را فرا گرفت، اما صدای سوفیا رشته افکارش را پاره کرد.
هر دو با هم خندیدند. سوفیا آرام بطری شرابی را از داخل کابینت بیرون آورد و به سمت آشپزخانه رفت. با دو لیوان، یخ و شراب برگشت و روی مبل کناری آدریانو نشست.
چند تکه یخ درون لیوانها انداخت و شراب را تا نیمه در آنها ریخت. وقتی آدریانو لیوانش را بالا آورد و تکان داد، سوفیا هم دستش را بالا آورد و هر دو با هم گفتند:
- Cin... cin.
بطری به سرعت خالی شد. گویی هر دو دردی داشتند که قابل توصیف نبود و با نوشیدن، میخواستند از آن خلاص شوند.
سوفیا مات و مبهوت به او خیره شد. سکوت کرد، انگار چیزی درونش به هم ریخته بود.
آدریانو با سؤال بیمقدمه و عجیبش، سوفیا را کاملاً متعجب کرده بود. او شک کرد که نکند دوباره نتوانسته احساس درونش را مخفی کند. آدریانو بلند شد و بدون حرف اضافه، کاری که سوفیا گفته بود را انجام داد. در حالی که تلوتلو میخورد، چند بار نزدیک بود با زمین سرد و سرامیکهای محکم برخورد کند. اما بالاخره به اتاقش رسید و در را بست.
سوفیا، که هنوز در شوک بود، با کلافگی یک کلیپس از روی میز برداشت و موهایش را گوجهای بست. نفس عمیقی کشید و جلوی پنجرهی بزرگ ایستاد. از آنجا، تمام شهر ناپل زیر پایش بود. بعد از چند ثانیه سکوت را شکست: