ویرگول
ورودثبت نام
Hasti
Hastiرمان ها میتونن چندین ساعت شمارا در جای خود میخکوب کنند
Hasti
Hasti
خواندن ۲ دقیقه·۸ ماه پیش

تولد دوباره در سایه های خون



آدریانو بعد از ترک کافه احساس عجیبی داشت. چیزی در رفتار وارکو درست به نظر نمی‌رسید. او داشت چیزی را پنهان می‌کرد، اما چرا؟

باران نم‌نم شروع شد، اما آدریانو اهمیتی نداد. ترجیح داد مسیر خانه را پیاده برود، شاید هوای خنک شب ذهنش را آرام کند. اما افکارش مثل تکه‌های پازل گم‌شده در ذهنش پراکنده بودند.

نمی‌دانست چقدر راه رفته است، فقط وقتی به خودش آمد که دید جلوی همان خیابانی ایستاده که تصادفش در آن رخ داده بود.

نگاهش روی آسفالت خیس قفل شد. صحنه‌ای محو از ذهنش گذشت... او داشت فرار می‌کرد. سایه‌هایی پشت سرش بودند، قدم‌هایشان روی زمین می‌کوبیدند. قلبش در سینه‌اش می‌کوبید، نفسش تنگ شده بود... بعد، نور شدیدی، ترمز ماشین، صدای برخورد... و تاریکی.

چیزی درونش لرزید.

نفسش را سنگین بیرون داد و آرام روی نیمکت کنار خیابان نشست. دستانش را روی صورتش کشید.

«خدایا... من کی‌ام؟ چرا هیچ‌چیز یادم نمیاد؟ چرا حس می‌کنم یه چیزی این وسط اشتباهه؟!»

او این زندگی را باور کرده بود. این خانه‌ی کوچک، این دوستان جدید... اما حالا؟ چیزی در گذشته‌اش وجود داشت که او را رها نمی‌کرد. چیزی که حتی وارکو هم از گفتنش طفره می‌رفت.

دستانش را مشت کرد. اگر قرار بود حقیقت را پیدا کند، باید از همین‌جا شروع می‌کرد... از این خیابان. از همان جایی که همه‌چیز برایش پاک شده بود.

صدای آشنایی شنیده شد.

  • «آدریانو!»

آدریانو برگشت. سوفیا بود که به سمت او می‌آمد.

  • «سوفیا!»
  • «آدریانو! تو تو اینجا چیکار می‌کنی؟ اتفاقی افتاده؟»
  • «من... من خسته شدم از اینکه حتی از هویت خودم مطمئن نیستم. من کیم؟ من چی‌ام؟ چرا باید من...»

سوفیا کنار آدریانو نشست و گفت:

  • «آدریانو، تو خب معلومه کی هستی! یه معلم ریاضی موفق، پسر خوبی که همه دوسش دارن.»
  • «بس کن، سوفیا! شاید حافظمو از دست داده باشم، ولی خاطراتم تیکه‌تیکه برمی‌گردن. میدونم این نیستم. شاید اصلاً شما درست میگید و منو اونطوری شناختید، اما من هویتمو مخفی کردم فقط...»

آدریانو شروع به گریه کردن کرد. سوفیا از تعجب دهانش باز مانده بود.

  • «تو... تو داری گریه می‌کنی؟»
  • «اوه نه، قطره‌های بارونه...»

سوفیا به آرامی آدریانو را نگاه کرد و گفت:

  • «پاشو آدریانو.»
  • «چی؟ چرا؟»
  • «بریم خونه.»
  • «اوه نه، مرسی. تو برو، من خودم میرم.»
  • «پاشو دیگه!»
  • «هوففف، باشه، سوفیا باشه.»

بعد از مدت کوتاهی به خانه سوفیا رسیدند.

  • «بریم بالا.»
  • «بالا؟ تو... تو... ؟»
  • «حرف اضافی نمی‌خوام! پاشو بیا دیگه.»

آدریانو سرش را پایین انداخت و برای لحظه‌ای سکوت کرد. در دلش چیزی می‌گفت که از این لحظه می‌تواند شروعی دوباره باشد، شاید در کنار کسی که به او اهمیت بده .

مافیاجناییدراممعماییتولد دوباره
۳
۰
Hasti
Hasti
رمان ها میتونن چندین ساعت شمارا در جای خود میخکوب کنند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید