آدریانو بعد از ترک کافه احساس عجیبی داشت. چیزی در رفتار وارکو درست به نظر نمیرسید. او داشت چیزی را پنهان میکرد، اما چرا؟
باران نمنم شروع شد، اما آدریانو اهمیتی نداد. ترجیح داد مسیر خانه را پیاده برود، شاید هوای خنک شب ذهنش را آرام کند. اما افکارش مثل تکههای پازل گمشده در ذهنش پراکنده بودند.
نمیدانست چقدر راه رفته است، فقط وقتی به خودش آمد که دید جلوی همان خیابانی ایستاده که تصادفش در آن رخ داده بود.
نگاهش روی آسفالت خیس قفل شد. صحنهای محو از ذهنش گذشت... او داشت فرار میکرد. سایههایی پشت سرش بودند، قدمهایشان روی زمین میکوبیدند. قلبش در سینهاش میکوبید، نفسش تنگ شده بود... بعد، نور شدیدی، ترمز ماشین، صدای برخورد... و تاریکی.
چیزی درونش لرزید.
نفسش را سنگین بیرون داد و آرام روی نیمکت کنار خیابان نشست. دستانش را روی صورتش کشید.
«خدایا... من کیام؟ چرا هیچچیز یادم نمیاد؟ چرا حس میکنم یه چیزی این وسط اشتباهه؟!»
او این زندگی را باور کرده بود. این خانهی کوچک، این دوستان جدید... اما حالا؟ چیزی در گذشتهاش وجود داشت که او را رها نمیکرد. چیزی که حتی وارکو هم از گفتنش طفره میرفت.
دستانش را مشت کرد. اگر قرار بود حقیقت را پیدا کند، باید از همینجا شروع میکرد... از این خیابان. از همان جایی که همهچیز برایش پاک شده بود.
صدای آشنایی شنیده شد.
آدریانو برگشت. سوفیا بود که به سمت او میآمد.
سوفیا کنار آدریانو نشست و گفت:
آدریانو شروع به گریه کردن کرد. سوفیا از تعجب دهانش باز مانده بود.
سوفیا به آرامی آدریانو را نگاه کرد و گفت:
بعد از مدت کوتاهی به خانه سوفیا رسیدند.
آدریانو سرش را پایین انداخت و برای لحظهای سکوت کرد. در دلش چیزی میگفت که از این لحظه میتواند شروعی دوباره باشد، شاید در کنار کسی که به او اهمیت بده .