**ادریانو کمکم به هوش آمد.**
چشمانش را باز کرد و همهجا را تیره و تار دید. بعد از چند لحظه، تاری دیدش کمکم از بین رفت و متوجه شد که در اتاق خودش است. اما سوالی ذهنش را درگیر کرده بود: چطور به خانه برگشته؟
وقتی از جایش بلند شد، سردرد عجیبی سراغش آمد. صحنهی قتلی که کمی پیش دیده بود، دوباره در ذهنش زنده شد. اما این بار، خاطرهی دیگری هم به سراغش آمد: یک صحنهی قتل دیگر.
تفاوتی بین این دو صحنه بود. در صحنهی امروز، او فقط یک شاهد بود. اما در خاطرهی قدیمیتر—که حتی زمانش را به یاد نمیآورد—وقتی سرش را برگرداند، خودش را در آینه دید.
**یعنی او قاتل بود؟**
این فکر مثل یک خوره به ذهنش چسبیده بود. امکان نداشت! چرا باید سر یک صحنهی قتل باشد، آن هم به عنوان قاتل؟
**صدایی او را از فکرهایش بیرون کشید.**
آدریانو داشت از مدرسه برمیگشت که صدایی توجهش را جلب کرد.
— آدریانو!
— اوه، سلام وارکو. خوبی؟
— پسر، یکی از دوستهای قدیمیمون رو آوردم.
— امم... چی؟ آه، نه... یعنی کی؟
— سوفیا روسی. عووو... البته که تو یادت نمیآد. مهم نیست، بیا از اول باهم آشنا شید.
— اوم... باشه.
— سلام لو... آه، نه... آدریانو.
— سلام. سوفیا بودین، درسته؟
— آره، آره. سوفیا روسی.
— خوشبختم.
— همچنین.
— خب بچهها، بیاین بریم باهم شام بخوریم. نظرتون چیه؟
— به نظرم فکر خوبیه، وارکو.
— خب... من کار دارم، نمیتونم...
— بیا دیگه، ادا نده بابا، آه!
— باشه، بریم.
**در رستوران، جو کمی آرامتر بود.**
— خب بچهها، چی بخوریم؟
— هر چی شما بخورین، منم همون.
— پس تو انتخاب کن، برای منم انتخاب کن.
— یک پاستا لطفا.
— سوفیا انگار یکم تند و تیزه، وارکو، نه؟
— اگه میخوای مطمئن شی، یکم بلندتر تکرار کن حرفتو.
— ببخشید، سفارش شما چیه؟
— برای ما هم پاستا بیارین.
— نوشیدنی چی؟
— یک شامپاین **Prosecco**.
**سوفیا با تعجب برگشت و زیر لب گفت:**
— هه، مثل قبلا... انتخابش خاصه.
— چیزی گفتی؟
— اوه، نه نه... چیز خاصی نگفتم.
---به نظرتون سوفیا در واقعیت کیه؟