تصویر زندگی ام را رنگی کشیدم، خورشید طلایی که گرما ببخشد و درختان سبز، سر به فلک کشیده ای که به هنگام خستگی زیر سایه اش نفسی تازه کنم.
همه چیز خوب بود، آواز گنجشک ها کوک و حال من خوش، تا آن روز که تو آمدی و از میان زندگی ام گذر کردی، هدفت مزاحمت نبود، امده بودی که بروی.
تو رفتی و رد پایت از کوچه های دل ما پاک نشد، بعد تو آواز هیچ گنجشککی حریف این خواب نشد؛ که می آیی، که می مانی.
اینجا من نشسته ام و ابر هایی که هوای باران دارد، دلم گیر است و دلگیرم، گیر همان رهگذری که حتی نمی دانم اورا دیده ام یا نه، باید بروم به بلند ترین نقطه زندگی ام و به تمام رهگذران بنگرم، شاید رهگذری اتفاقی دلتنگی مرا رفع کند، که بیاید و بماند، رد پای تورا پاک کند نور ببخشد به سیاهی نبودت، به کبودی دل من، بخندت و بگوید:
- من بجای تمام آنان که نبودن هستم، من بجای تمام آنان که دوستت نداشتن، دوستت دارم، تو سیر بخند، من امده ام که بمانم.