سرم را بلند می کنم و برای بار چندم دست هایم را از دست خستگی ها رها می کنم و جلو می روم قدم هایم را محکم بر می دارم و سرم را بالا می گیرم. ناامیدی خودش را در پیله ایی از غم پوشانده و در چشم هایشان لانه کرده.
بی خوابی انگار که پتکی شده و برسر پلک هایمان آوار شده.
چشم هایم را در حدقه می گردانم انگار که میخواهم مطمئن شوم؛ ته مانده ی جانی که در بدنشان باقی مانده، هنوز امید دارد.
انگار که میخواهم مطمئن شوم هنوز بارقه ی کوچکی از امید را می شود در دل مچاله شده شان یافت.
احساس خفگی می کنم انگار که نفس هایم را به جرم آزاد شدن حبس کرده ام.
در گوشه گوشه ی ذهنم دستی در حال تقلاست خستگی امانم را بریده؛ نمی دانم چیدن کلمه ها کنار هم سخت شده یا امید از کلمه ها رخت بسته.
به هر کلمه ایی که می رسم چنگ می زنم تا شاید بشود این کلمه های نصف و نیمه را به هم چسباند و شبی دیگر را با استرس ترس بی خوابی و خستگی مزه کرد، به راستی که این شب ها مزه ی شربت های سر ماخوردگی را می دهند همان طور تلخ و همان طور نفرت انگیز .
سرم را بالا می گیرم همگی به چشم های من زل زده اند نفس عمیقی می کشم و صدایم را آزاد می کنم برای ثانیه ایی احساس می کنم که صدای خسته خودم برای گوش هایم نا آشنا می آیند.
انگار که مدت هاست صدای واقعی خودم را گم کرده ام سرم را تکان می دهم و بی توجه کلمه ها را بهم می چسبانم و جمله ها را مانند آبی بر گوش های تشنه شان جاری میکنم .
چشم هایم را با زحمت باز می کنم به صورت های کبود و مردمک های رنگ پریده شان زل می زنم انگار که گرد و غبار حرف هایم در چشمانشان دیده می شود انگار نا امیدی پیله ابرشمی اش را کمی کنار زده تا شاید روزی بال هایش را باز کند و بر چشم هایشان بوسه خداحافظی بنشاند.
لبخندی که می زنم از چشم همه آنها دور است. میخاهم آنها را به ساعتی استراحت دعوت کنم که برای چندمین بار در طول روز صدای همهمه ها بلند میشود پلک هایم را محکم می بندم و سریع پرسنل را به محل تجمع دعوت می کنم.
به پرستاری که به سمتم می آید خیره می شوم، می شود از این فاصله هم حس کرد گردش مردمک هایش را که از ترس می لرزند سرش را آرام تکان می دهد صدای خفه اش از پشت ماسک سفیدی که زده به زحمت شنیده می شود
_بیست و دو سالش بود تنها امید یک پیرزن که تو روستای دور زندگی میکرد دانشجو بود.
تمام کلماتش را با بغض زمزمه می کند به چشم هایش خیره می شوم قطره اشک تخسی با سماجت تمام در چشمانش می لغزد سرش را آرام تکان می دهد و با عجله دور می شود. میفهممش من هم مانند او خسته ام منم هم میمیرم زمانی که یک قلب می ایستد، زمانی ک یک نفس حبس می شود تا ابد.
شقیقه هایم نبض می زند حال زمین اصلن خوب نیست به خودم فکر میکنم به دو کودک خردسالم ک چند ماهی می شود بوی تنشان را به ریه هایم تزریق نکرده ام ولی هنوز زود است برای جا زدن من مسئولم در قبال این مردم.
بیمارستان غرق در همهمه شده صدای داد و هوار از گوشه گوشه بیمارستان به گوش می رسد بیمار های کرونایی جدید به بیمارستان منتقل شده اند از فکر کردن دست میکشم این چن وقت حتی نمی توان لحظه ایی آرام را برای فکر کردن پیدا کرد،انگار که این همهمه ها در گوش زمان هم فریاد شده بودند.
به سمت بیمار های جدید می روم علائم حیاتی تک تکشان راچک می کنم و سپس با توجه به وخمتشان آنها را به ای سی یو یا سی سی یو منتقل میکنم .
بدنم را کمی کش می دهم و به سمت دکتر جدیدی که به بیمارستان ما منتقل شده است می روم از سرخی نشسته در چشمانش می شود فهمید ک اوضاع او هم چندان جالب نیست.نزدیکش می شوم با لحنی که کلافگی در آن موج می زند از کمبود امکانات حرف می زند تشویشش را درک می کنم تنها راه چاره این است که بیمار های جدید را به بیمارستان های دیگری منتقل کنیم چون ظرفیت بیمارستان ما تکمیل تکمیل است به بیمار ها سر می زنم در پس صدای آه و ناله های هرکدامشان داستانی پنهان شده داستانی بی مقدمه که پایانش مقدمه تک تک نشریات روز شده.
به اتاقم می روم سرم را روی میز میگذارم و ماسکم را پایین می آورم بوی الکلی که در اتاق پیچیده بینیم را می زند و حس حالت تهوع را در درونم تشدید می کند ساعت سه و نیم صبح است هنوز صدای اه و ناله های خفیفی به گوش می رسد. آلارم گوشی ام را روی ساعت پنج و نیم تنظیم می کنم وهمان طور که سرم روی میز گذاشته ام به افکارم اجازه ی جولان می دهم در همین حین پلک هایم آرام آرام گرم می شوند.
باصدای آژیر و فریاد های پرستار ها هراسان از خواب میپرم ماسکم را عوض می کنم و شیلد و لباس های مخصوصم را می پوشم و به سرعت به طبقه پایین می روم بیمار جدید را با عجله روی تخت منتقل می کنند. جلو می روم پسر بچه ی ده یازده ساله ایست که از لباس های کهنه و دو شاخ گل مریم پژمرده ایی که محکم در دست گرفته به راحتی می شود دلیل حضورش را در این خیابان های پر از سکوت فهمید.پرستاری جلو می آید و به صورت معصوم پسرک خیره می شود و سپس سرش را به سمت من می چرخاند و می گوید:معلوم نیست چند وقته که توی پیاده رو افتاده امروز مردم از ترس اینکه کرونا داره بهش نزدیک نشدن بالاخره یکیشون به آمبولانس خبر میده جواب آزمایش کرونایی که ازش گرفتن دو هفته ی دیگه میاد.
چند ساعتی از منتقل شدن پسرک در بیمارستان می گذرد در واقع تنها بیماریست که نام و نشانی ندارد بالای سرش می روم تا یک بار دیگر علائمش را چک کنم پلک هایش را به زور باز می کند زیر لب همراه با درد زمزمه می کند مهسا ،مهسا کوچیکه از تنهایی میترسه.
اخم هایم را در هم می کشم ، او از خواهرش مراقبت می کرد اویی که خودش به مراقبت نیاز داشت.
صدای آه و ناله هایش به مرور بیشتر و بیشتر می شوند طوری که صدای فریاد هایش کل بیمارستان را فرا می گیرد انگار که درد امانش را بریده باشد .
با سرعت علائمش را چک میکنم نبضش به آرامی می زند دمای بدنش یک باره افت شدیدی می کند و این بار دستگاه ها با صدای بوق ممتدشان و خط راستی که نشان می دهند قلب همه را به درد می آورند. پرستار ها را کنار می زنم ماساژ قلبی را امتحان می کنم با هر فشاری که وارد می کنم ؛قلبم خودش را از ترس مچاله می کند اشک هایم نا خودآگاه تمام صورتم را خیس کرده اند و این خیسی ناشی از اشک به لایه های ماسکم هم نفوذ می کنند.
پرستارها مرا عقب می کشند و به آرامی ملافه ی سفیدی را روی تنها امید مهسا می کشند.
به محوطه می روم همان طور که راه می روم به این می اندیشم که مهسای کوچک پشت کدام ساعت دیواری خودش را به امید آمدن پسرک پنهان کرده شاید مهسا باید قربانی می داد که یاد بگیرد نجات بدهد خودش را از این مرداب تنهایی که در آن دست و پا می زند.
و به راستی که زندگی پر از تقابل است تقابل هایی که نیامده خودشان را نمایان می کنند.
دور از چشم همه ایستاده ام و به رفت آمد ها نگاه می کنم آدم هایی با پوشش های مخصوص با سرعت در سالن حرکت می کنند صدای آه و ناله کل بیمارستان را گرفته از پشت پنجره به بیرون خیره می شوم هوا ابری است و قطرات باران تمام تلاششان را می کنند که فرود آرامی داشته باشند.
موجی از خستگی درون بیمارستان در حال تلاطم است گوشم را به دست صدا ها می سپارم انگار که از درون هر فریاد قطره ی اشکی می چکد.
بلند می شوم با قدم هایی آرام در بیمارستان راه می روم شاید حق با آنهاست اینجا جای من نیست در واقع اینجا کسی از آمدن من راضی نیست .
می گویند که حال خوب زمین را من قرض گرفته ام نمی گویند شاید زمین بدهکار بوده .
خوب راستش را هم بخواهم برای منم هم سخت است اینکه تکه ایی از وجودم درد را در وجود دیگری زنده کند اما خوب این واقعیت فاحش برای انسان ها اشکار شده است که بد نیست گاهی برای خوب بودنشان باید حواسشان به فاصله ها باشد .
میدانی شاید در واقع من هم چندان مقصر نباشم منی که به محض تولدم بلعیده شدم .
به بیمار ها نگاه می کنم و آرام قدم بر می دارم که با بوی الکلی که توسط یکی از پرستار ها زده میشود حالت تهوع شدیدی میگیرم قطرات الکل به شدت به سمتم هجوم میاورند، نفس هایم به شماره می افتند و یکی پس از دیگری قطع می شوند و من برای ذره ایی زنده ماندن دست و پا میزنم و در اخرین دیدارم با زمین به واپسین لحظاتم می اندیشم .
شاید زمین هنوز باید ماسک بزند نه برای بیرون رفتن من از وجودش باید ماسک بزند که بوی تعفن انسانیتی را که مرده است تحمل کند من کرونا معروف به کووید 19 شاید به امید زنده کردن انسانیت در زمین مانده ام.....