شرحه شرحه ام،گیجم، همون که سورنا میگه:معلق بی فردا،غرق تو تباهی
سقف آرزوهام همیشه بلند بوده و دست من کوتاه بلند پروازی خوبه؟ولی من همیشه تو زندگیم یه لامپ کم مصرف بودم یه لامپ کم نور و بادوام!
...
کلمات دیگر قدرت چیده شدن و نشستن ندارند شاید آنها نیز از خزعبلاتی که در ذهن دارم خسته شده و در گوشه ای از جانم بست نشسته اند وجودم سرشار از جملاتی است که بر زبانم رانده نمیشوند.
در میان رقص و ساز و بازی عقربههای ساعت به وقت منزلگاه سکوت شب، خواب از خانهی چشمانم هراسان میگریزد و من در میان گردباد افکارم نشانیاش را گم میکنم.
کلمات تنم را به بازی گرفته و من را خوابگرد کوچههای غم میکنند. به دنبال نشانی آشنا در مخروبهی پیشرویم به کابوس شب چشم میدوزم و خود را تنها مییابیم.

صدای خنده و قهقهههای گم گشتهام من را به کاوش خروار خروار ویرانهی خاطرات مجاب میکند و من در جست و جوی آن به صدای باد گوش میسپارم. سکوت نسیم رعشه به جانم میاندازد و توان را از من میستاند.
اشکهای گرمم صورت سردم را نوازش میکنند و من نمیدانم که در این مخروبهی وجود به دنبال کدامین جلاد روحم رهسپارم. هر چه در میان قفسههای سر به فلک کشیدهی جانم تجسس میکنم، نشانی نمییابم!

تنهایی و سکوت راهزن گشته و جانم را به یغما میبرند. روزگارم پر از حس بیکسی من تنها را به آغوش میکشد و من بسان طفلی سرگشته به این مادر غمهایم چنگ میزنم، روز به روز بیشتر در دامانش قرار مییابم و به آن خو میگیرم.

هر لحظه بیشتر در خودم گم میشوم گویی هیچ ارتباطی به این دنیا ندارم.آدم ها می آیند و میروند،ولی من در میان آنها همیشه به نوعی غریب هستم حتی نگاههای دیگران برایم بیمعنی شده، چون دیگر نمیتوانم با کسی ارتباطی واقعی برقرار کنم. من در میان این همه زندگی زنده نیستم، تنها یک تصویر محو از خودم هستم که در دل شب گم میشود.
همهچیز تغییر کرده، حتی خودم. روزها بهسرعت میگذرند و من فقط در کنارشان ایستادهام، بدون اینکه هیچ چیزی از آنها را لمس کنم. این روزها هیچ شور و شوقی در دل ندارم. به جایی رسیدهام که دیگر نمیتوانم حتی برای لحظهای از این تنهایی رهایی پیدا کنم. از همه چیز و همهکس دور شدهام، انگار که خودم را در یک خلا بیپایان حبس کردهام. دنیا بهنظر میرسد بهسرعت در حال پیشرفت است، اما من فقط ایستادهام و نظارهگر تغییرات هستم، بیآنکه سهمی از آنها داشته باشم.
شبها وقتی همهچیز آرام میشود و سکوت همهجا را میگیرد، تنها چیزی که میشنوم صدای خودم است. صدای فکری که هیچوقت تمام نمیشود و همیشه درگیر سوالاتی است که هیچگاه پاسخی برایشان ندارم. در دل این شبهای تاریک، وقتی هیچکس جز خودم نیست، نمیتوانم از دست خودم فرار کنم. احساس میکنم که درونم گم شدهام، در این دنیای بیرحم که هیچکس بهدنبال من نیست. هیچ امیدی، هیچ رویایی، هیچ چیزی برای دست یافتن نیست. من در این مسیر بیانتها حرکت میکنم، بدون اینکه بدانم چرا و به کجا میروم.
تمام این زمانها را با خودم میگذرانم، به یاد نمیآورم آخرین بار کی لبخند زدم یا چه زمانی احساس شادی کردم. همهچیز برایم محو شده، بهجای زندگی کردن، فقط زندهام. انگار در یک دنیای موازی زندگی میکنم که هیچ راهی برای فرار از آن نیست. در این جایی که هستم، هیچچیز نمیتواند حالم را بهتر کند. انگار هیچوقت نمیتوانم به خودم برسم. هرچه بیشتر به دنبال آرامش میگردم، بیشتر از آن دور میشوم.

Leave it to God"