دیگر هیچ انگیزه و شوقی ندارم نمیدانم که چه شد ناگهان پژمرده و افسرده شدم ناگهان تمام دنیا برایم پوچ و بی معنا شد آرزوهایم رو طوفان زندگی باخود برد و رویاهایم از همان کودکی از محدوده ی خودشان خارج شدند رویاهایی که هرشب از فکر کردن زیاد به آنها تا پاسی از شب بیدار میمانم و از اینکه قرار است همیشه همانند بقچه ای از رویا در دلم خاک بخورند و هیچوقت به واقعیت تبدیل نشوند بغض ام میگیرد من از این افکار بهم ریخته ام خسته ام و هر لحظه غرقِ در آن میشوم؛ تاریکی ،حس پوچی،ناامیدی در تمام قسمت های ذهنم حاکم شده اند صدای زمزمه قلب و مغزم و دستور هایی که مغزم به قلبم میدهد اما قلبم اجرا نمیکند مرا دیوانه میکند دلم میخواهد از همه چیز و همه کس فرار کنم فرار از تمام حسرت ها فرار از تمام دردهایم فرار از افکار مسخره ای که مرا دیوانه میکنند فرار از حرف های دیگران فرار از پشیمانی هایم و مهم تر از همه فرار از گذشته تلخ ام اما نمیتوانم فرار کردن کارِ من نیست همیشه از پاییز و زمستان رنج میبرم چون تمام سختی ها و اتفاقات نحس و ناگوار برایم در این فصل ها اتفاق میافتد و خیلی هارا در کودکی پشت سر گذاشتم آنقدر اتفاق های بد و وحشتناک و غیر منتظره را در این فصل ها تجربه کردم که تابستان ها خود را برای اتفاقات دیگر آماده میکنم،سگِ دلشوره این روزها بازهم به جانم افتاده نمیدانم پاییز و زمستان چه اتفاقاتِ دیگری قرار است بازهم برایم رقم بخورد اما من اندوهگینم بیشتر از دیگران از خودم اندوهیگنم از این همه بدشانس بودن ام از کودکی تا الآن، محتاج لبخند و شادی عمیقی هستم که نگرانِ دلشوره بعد آن نباشم میدانی وقتی دلت گرفته باشد دلت ابری میشود گویی انباری از درد و غصه در گلویت جا داده اند وقتی دلت گرفته باشد خسته میشوی از بودن احساس سنگینیِ این بودن کمر ات را خم میکند وقتی دلت گرفته باشد سعی میکنی آن رگِ بیخیالی را برجسته کنی اما نمیشود هرچقدر هم بدنبال داروی این دل گرفته در تمام داروخانه های شهر بگردی پیدا نمیکنی از همه مهم تر دلیلش را نمیدانی،وقتی دلت گرفته باشد دستت را به کدام سو بلند میکنی و غرق دعا میشوی؟ میدانی که وقتی دل گرفته باشی زمین جای قشنگی برای شنیدن حرف هایت نیست اگر گوش شنوایی برای حرف هایت میخواهی خلوتکده درونت را غبارروبی کن تا صدای خدا را بشنوی چون فقط اوست که میداند درد ات چیست به آسمان بنگر و او را صدا بزن شاید تو صدایش را نشنوی اما او میشنود تا شاید این بغض نفس گیر ات باز شود:)
دلم باران،دلم دریا،دلم لبخند ماهی ها،دلم اغوای تاکستان به لطف مستی انگور،دلم بوی خوش بابونه میخواهد دلم مهتاب میخواهد که جانم را بپوشاند دلم آواز های سرخوش مستانه میخواهد..دلم تغییر میخواهد:))` \نیما یوشیج\