من فروغم. از کودکی عاشق زنگ انشا بودم. چون باهاش پرواز میکردم و میرفتم به جاهایی که دوست داشتم و تجربه هایی رو لمس میکردم که در واقعیت برام مقدور نبود. فقط موتور خیالاتم رو روشن میکردم و تو مسیر موضوعی قرار میگرفتم که قرار بود راجع بهش برای معلمم بنویسم. حتی یک بار زنگ انشا ۴ صفحه از روی متنی خوندم که هیچوقت نوشته نشده بود.
انشا مثل املا یا خیلی کارهایی دیگه ای که ما رو توی جعبه قرار میدن و وادارمون میکنن که اون چیزی که میگن یا قبلا گفته شده رو بنویسیم یا انجام بدیم نیست. اتفاقا از ما میخواد یا بهتر بگم به ما این فرصت رو میده تا دیوارها و مرزهارو فرو بریزیم و با استفاده از کلمات صحنه هایی رو برای خودمون و بقیه به تصویر بکشیم که هیچوقت هیچکس به ما نشان نداده و حتی شاید بعضی ها جسارت دیدن خودشون در اون تجربه هارو نداشته باشند. اما من عاشق این بی پروایی و فراغ بالی هستم که انشا برایم میسر کرده و از من خواسته تا برای لحظاتی از این دنیای خطی فاصله بگیرم و ابر انسان بودن را تجربه کنم.