ویرگول
ورودثبت نام
♡نوشتن نوعی دوست داشتن است.♡
♡نوشتن نوعی دوست داشتن است.♡
خواندن ۳ دقیقه·۶ ماه پیش

شبهای زیبای قدر...

..
..

بنام خدا

بگیم از شب‌های قدر ...
شب های قدر شب های با خدا بودن هست ، شب هایی که میشه با خدا ارتباط مستقیم  برقرار کرد...
شب قدر شبی هست با دعا کردن زیاد میشه سر نوشت تغییر کرد...
و چیزی که من شنیدم...
شب قدر شبی هست که از ساعت ۴ عصر به بعد خدا  فرشته ها رو از آسمون میفرسته پایین که ببینه بنده هام چی از من میخوان که بهشون بدم و پایان شب هم فرشتع ها تک تک خواسته هایمان رو میبرد پیش خدای مهربون...
بازم چیزی که من شنیدم را تعریف میکنم ...
شب قدر شبی هست که باید تا صبح بشنی و توبه کنی که خدا گناهان مان را ببخشد ، شب قدر را باید قرآن خواند، شب قدر یکی از شب های بسیا مهم هست...

من چند سال پیش که کوچیک بودم ، شب های قدر را تا صبح عبادت می کردم خیلی خواسته ها داشتم...
خیلی خیلی خیلی منصفانه و به صورت منطقی جواب بدم خدای مهربان منو به آرزوهام رسانده و ازش سپاسگذارم خیلی زیاد و دوستش هم دارم‌...
ولی امسال شب قدر بود ، مامانم گفت: تصمیم دارم تا نماز صبح بشینم پای خدا و کل وقتم را با خدا بگذرونم می خوام یه شب تا صبح با خدا حرف بزنم...
منم گفتم هر چه کاری مامانم انجام بده منم پشت سرش همونو تکرار خواهم کرد...
خلاصه رفتیم اتاق طبقه بالا نشتیم روی جا نماز از ساعت یک شروع کردیم...
من از ساعت یک تا دو یک جز قرآن خواندم و کلی ذکر گفتم بعد پشت سر مامانم رو جا نماز خوابم برد و منم خوابیدم تا مامانم نگاه پشتش کرد زد زیر داد و بی داد که خدا معجزه امشبت این بود برای من جون نیلوفر رو بگیری...؟؟!!
بلند شدم گفتم مامان جان هنوز هستم که در کنارت فقط یه کم خستم شد گرفتم خوابيدم...
تو بلاخره منو میکشی با این کار هات...
دوباره رفتم ادامه خواب...
بیدار شدم دیدم مامانم نیست یا خدا چه بکنم؟؟
زودی اومدم پایین دیدم آبجیم و بابام و مامانم سحری می خورن تا منو دیدن  با چشم های خواب آلو که نمی تونم درست تو نور نگا کنم زدن زیر خنده و گفتن نیلوفر دمت گرم واقعا عجب عبادتی کرد دخترررر خدا معجزه کرد بر زندگی مون...
بابا اون موقع شب چه جورم خندم گرفته بود.
گفتم مامان می بزنمت ، خب چرا بهشون گفتی که خوابم برد؟؟!!
من نگفتم تو که در خواب ناز بودی آبجی‌اومد تو رو دید...
حالا همشم الکی میگفت هاااا
بعد یه شب قدر هم با مامان رفتیم مسجد محله اونجا کلی نشستیم،بعد آخرهاش من داشت حوصله ام‌ تمام میشد گوشیم رو از جیبم آوردم بیرون بعد شروع کردم بازی کردن مامانم هم گریه می کرد کل چراغ های مسجد خاموش بود کلی صدای گریه پیچیده بود تو مسجد منم احساس ترس و گریه بهم‌دست میداد ولی حال و حوصله گریه کردن نداشتم واقعا...
بعد بازی کردم با گوشیم مامانم که یه نیم‌نگاهی از زیر چادرش به من کرد دید بازی میکنم.
ای دختری فلاکت زده خاموشش کن!
آخه مااامااان مگه چه کردم خب ؟؟
خاموش کردم تا دوباره سرش رو برد زیر چادر و شروع کرد گریه کردن من به کارم ادامه دادم ...
دوباره متوجه نور گوشیم شد...
صداش از زیر چادر قشنگش می اومد می گفت نیلوفر میکشمت دختر انشاءالله به همین شب قدر گوشیت بسوزه دختر که خون جیگرم کردی...
خب مامان باشه ، باشه ، باشه دیوونم کردی الان میزارمش  کنار بیا خوب شد ؟؟!
ولی چون از طرف خدا تازگی ها یه ذره ای دلم سرد شده خیلی انگاری به دعا کردن ارزش آنچنانی که بدم نمیدم دل بهش نمیدم کلا...
ولی من بازم با خودم میگم بیین نیلوفر خدا هیچ نیازی به نماز و روزه های تو که نداره این تو هستی ‌‌که به خدا نیاز داری تا آخر عمرات دختر پس مواظب کارهات باش...
و اینکه زیاد به دل نمیگیرم و با خدا گاهی عشق و حال میکنم کلی هم از ته دلم قربون صدقه ش میرم و اون قول میدم دیگه اذیتم نکنه و منو به هر آنچه در دلم هست برسونه بلکه نه فقط من تک تک‌ مردم رو ...

در آخر بگم که التماس دعا دارم...

12
فروردین


مامانعبادتخوابمسجد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید