ویرگول
ورودثبت نام
F_baghrean
F_baghrean
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

بهارم خواهد آمد

امروز هم برای دیدنت آماده شدم مثل بیست و یک روز گذشته...
امروز هم برای دیدنت آماده شدم مثل بیست و یک روز گذشته...


دوباره ساک کوچک لباس هایت را مرتب کردم و پودرِ خوشبویی که هفت ماه قبل با ذوق و شوق برایت از سیسمونی فروشی گرفته بودم را با دلی پر درد و چشمانی که برای نباریدن به سوزش افتاده بود، بوییدم.

از شیشه های پنجره ی آشپزخانه که هر بار با چند تکه ظرف و لیوان نشُسته کنار سینک، هر روز منظره ی کثیف تری به خود می گیرد، به کوچه نگاه می اندازم و رسیدنِ آژانس دیگر اجازه ی فکر کردن به صحبت های پزشکت را نمی دهم.

کیسه ی داروها را از روی اُپن برمیدارم و باسرعت کفش هایم را می پوشم واز آپارتمان خارج می شوم.

در طول مسیر رسیدن به بیمارستان یکبار دیگر شماره ی مامان را می گیرم اما باز هم بی جواب می ماند، هزینه های بیمارستان کاری کرده تا غرورم را کنار بگذارم و برای رهایی بهارم از بیماری نفس گیری که فرشته ی کوچکم را به مبارزه طلبیده، به هر کاری دست بزنم و بعد از دو سال از کسانی کمک بخواهم که بخاطر ادامه ی زندگی و راهی که میخواستم برای آینده ام بروم، از همه شان دست کشیده بودم.

از پشتِ شیشه هایی که دستم را از فرشته ی کوچکم دور کرده به چشمهای بسته اش که سه هفته است دیگر آنها را ندیده ام، خیره شده ام، لوله های امداد رسانش همچنان نفس را به او می‌رسانند و نفس های مرا به شماره می اندازند.

پرستارِ شیفت شیشه ی کوچک را در دهانش گذاشته، لبهای کبودش اشک هایم را جای می کند و صورت یخزده ام را می سوزاند و سینه ام از نبودنش در آغوشم، به سوزش می افتد.

برای نجاتش از این لوله ها و تخت لعنتی همه ی وجودم را می دهم، غرورم که دیگر در برابرِ نفس هایِ به شماره افتاده اش برایم هیچ ارزشی ندارد.

صدای زنگ، نگاهم را از روی دستهای کوچک و زخمی از سِرُم را به گوشی جلب می کند و با دیدن لبخندِ مهربان مادرم، روی صفحه ی تماس، چشم می بندم تا قطره ی اشکِ مزاحم روی صورتم جاری نشود و صفحه ی گوشی را بهتر ببینم صدای گرفته ام را با تک سرفه ای صاف می کنم.

_سلام مامان.... خوبی؟

_سلام عزیزِ دلم، الان تماستو دیدم... بیمارستانی؟

_آره مامان... دکترِ بهار میگه باید عمل بشه...

بغض مثلِ گویِ داغی به گلویم چنگ انداخت و جمله ام ناتمام ماند. مامان باصدایی گرفته و آرام صدایم زد

_سماء... مادر فدات شه.... نگران نباش من هستم، هرچقدر لازم داشتی جور می کنم، تنهات نمی زارم...

آب دهانم را بسختی فرو دادم و اشکم را پاک کردم.

_مامان.... بچه ام داره از دستم میره.... من همه ی تلاشمو کردم، زندگیمو حفظ کنم.... نشد.... نشد مامان... من برای نگه داشتن بچه ام همه ی سختیا رو تحمل کردم اما حالا بازم سر جای اولم هستم..... هنوزم برای از دست ندادنِ عزیزام باید خودمو به در و دیوار بکوم..... مامان من برای ازدواج با بهادر شما رو خیلی از خودم رنجوندم.... وقتی بهادرو از دست دادم دلم خوش بود بهارم هست اما..... مامان دلتو شکستم میدونم ولی برا بچه ام دعا کن... کمکم کن نجاتش بدم....

صدای مامان از گریه ی زیاد گرفته بود وقتی حرفهایم را قطع کرد.

_این حرفا چیه میزنی مادر، من هیچوقت نفرینت نکردم عزیزم... منو بابات اگر مخالف بودیم فقط بخاطر خودت بود بیماری بهادر ارثی بود، از همین روزا میترسیدم...

غم از هم پاشیدن زندگیِِ دخترِ نا فرمانش آنقدرها سنگین بود که نتواند گریه اش را مخفی کند. صدای هق هقِ مظلومش قلبم را آتش می زد. دیگر توانی برای ایستادن رویِ پاهایِ خسته و لرزان را نداشتم، روی صندلیِ کنارِ راهرو رها کردم و سعی کردم آرام باشم تا مامان را دلداری بدهم.

_مامان... مامان گوش کن ببین چی میگم... الان تنها چیزی که بهارو نجات میده آرامش ما هست.....برای عملش پول لازم دارم، مامان من باید برم...... دکترحبیبی منتظرمِ

_باشه مادر برو منو بی خبر نزار... کارت تموم شد بیا خونه مادر دلم برات تنگ شده.... بیا کارتِ حسابم هم بهت بدم إن شالله با همین عمل بهارمون بر می گرده

می دانم که بهارم بر می گردد می دانم مادر...

بهارخواهد آمدفصلی که تو آمدیکودکان سرطانیبیمارستان نوزادانمادر
اینجا داستانی را با شما به اشتراک می گذارم ونقد شما برایم ارزشمند است من را در Instagram دنبال کنید! نام کاربری: mitra_bn47 https://www.instagram.com/mitra_bn47?r=nametag
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید