F_baghrean
F_baghrean
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

عشق بی ثمر



نیم ساعت از رفتنش گذشته ومن هنوز لبه ی تختم نشسته ام و عقربه ی احساسم روی چند کلمه اش گیر کرده بود.

اول صبح که پیدایش شد از روی ایوان حیاط به استقبالش رفتم جواب سلامم را با اکراه داد ومن به راه رفتنش نگاه کردم. دست روی زانوی دردناکش می کشید واز پله های ایوان بالا می آمد ،صورت گُر گرفته واخمهایش را که دیدم سَرَم را به آسمان بلند کردم و زیر لب گفتم:

_خدابخیر کنه.

مادر که احوالپرسی کرد رفتارش با او هم دستِ کمی از من نداشت.

_خوبی سیمین جون

_چه خوبی؟ چه خوبیی زن داداش؟ این چه برخوردی بود با دوست من داشتید؟

چهره ی مامان متعجب شده بود وگیج پرسید:

_از چی حرف میزنی سیمین؟ دستش را به سمت من بالا وپایین کرد .

_می خوای بگی خبر نداری، دیروزدخترعقل کُل ت با خواستگارش قرار گذاشته، خودش هم جواب آخرشو داده؟

حالا مامان نگاه متعجبش روی من بود. قبل از آن که حرفی بزند رو به عمه کردم ولیوان شربتی که مامان آماده کرده بود به دستش دادم .

_عمه جون شما بفرمایید بشینید خستگیتون در بره، براتون توضیح میدم.

مامان که از حرفهای دیروزم فهمیده بود چه جوابی به پسر صدیقه خانم، دوستِ عمه داده ام ،روی دستش زد و بی حال روی مبل کنارش نشست. عمه همانطور که لیوان به دست می نشست گفت:

_می بینی زن داداش، آبروی منو چطور پیش این خانواده برد؟

این هجم از نگرانی شان برایم قابل درک نبود، قرار نبود چون سی سالم شده بود بی چون وچرا هر کس برای خاستگاری آمد قبول کنم .

_عمه جان این چه حرفیه؟ چه آبرو ریزی؟ این قراری بود که با آقا سعید همون روز خواستگاری گذاشتیم، قراربود هر وقت خواستم جواب بدم یه قرار بزاریم، بعد هم دلایلمو براشون بگم .

عمه لیوانش را روی میز کوبید .

_تینا خانم من میخوام بدونم این پسر عیب و ایرادش چی بود که جواب رد دادی؟

عمه انگار نتوانسته بود از راهِ آه وناله برای مامان او را به جانم بیندازد ،تاکتیک را عوض کرده بود ومیخواست ثابت کند که من بهانه گیری می کنم.

_عمه جان، سعید خان شما از هر پنج کلمه که م یگفت چهار تاش درباره ی خانواده اش بود، هیچ هدفی برای زندگی دو نفره نداشت، من چطور می تونم به مردی که بجای همسر ،خانواده اش در اولویتن تکیه کنم، در ضمن این آقا هیچ اعتقادی به استقلال زن نداره وبا کار کردنِ من مشکل داره در صورتی که من هیچ اعتقادی به اینکه زن وظیفه اش فقط خانه داریه ندارم، می بینید عمه جون، ما مثل دو تا خط موازی هستیم که هیچوقت بهم نمیرسن.

مامان که از شوک اولیه اش خارج شده بود ونگاهش به من مأیوسانه بود گفت:

_تیناخانم همه ی اینایی که گفتی برای یه مرد حُسن حساب میشه نه ضعف، خانواده دوست بودن واینکه نمیخواد تو بیرون از خونه خسته بشی برای اینه که مسئولیت پذیره ،آخه این کجاش بَده؟

تعریف من از یه همسر ایده آل با اونا، تفاوتش باندازه ی یه گُسل عمیق بود وادامه ی بحث بی فایده. اونا فقط یه هدف داشتند ،دختر سی سا له شان باید ازدواج می کرد تا آبرویشان در فامیل حفظ شود ومن حاضر نبودم آینده ام را با این حرفهای خاله زنک تباه کنم ومجبور شوم بجای زندگی باعشق، زندگیم را تحمل کنم یا در راهروهای شلوغ دادگاه خانواده دنبال رهایی از زنجیر افکار همسرم باشم .

_این زندگیِ منه مامان، اون پسر شاید از نظر شمایه مردهمه چی تموم باشه ولی برای من نیست واجازه نمیدم کسی بجام تصمیم بگیره.

صورت عمه چنان تغییر حالت داد که مامان خم شد ولیوانش را دوباره پرُ کردوبه دستش داد عمه که هنوز ازبهت خارج نشده بود کلافه لیوان را روی میز برگرداند.

_زن داداش الان قندم رفته بالا، هی اول صبح شربت به خوردم میدی؟ ببین دخترت چطوری جواب خوبی منو میده؟ من دلم برا تو وداداش سوخت می خواستم دخترتون خوشبخت بشه،وقتی صدیق جون گفت برای پسر آخریش دنبال یه دختر خوب می گرده، گفتم کی از تینای خودمون بهتر، این پسر دستش به دهنش میرسه محجوب وسر براهه اهل رفیق بازی و دود و دم نیس ،حالا این بود دستمزد م که دخترت بگه ما داریم تو زندگیش دخالت می کنیم وبجاش تصمیم می گیریم؟

دیگر از این نمایش مظلوم نمایی عمه خسته شده بودم.

وقتی پدرم ور شکست شده بود وطلبکارها در خانه مان صف کشیده بودند ،با اینکه توان مالی داشت ،اما هیچ کمکی نکرد .ولی وقتی شایان داروخانه اش را افتتاح کرد پیشنهاد استخدام با حقوق خوب داد. با اینکه رشته ی تحصیلی ام شیمی آزمایشگاهی بود وآرزوی کار در آزمایشگاه مرکزی شهرمان را داشتم اما بخاطر نیاز مالی، دعوت شایان را قبول کردم. دقیقا از همان روزها عمه کاسه ی داغتر آش شده بود وراه و بیراه خواستگار روانه ی خانه مان می کرد و حالا هم حرف از دلسوزی برای برادر وحفظ آبروی خانواده را می زد.

_عمه جون ممنون که بفکر آبروی ما هستید اما من هیچوقت با مجردبودن آبروی خانواده ام رو نبردم.

_تینا خانم یه ذره هم بفکر پدرت باش، تا کی داداش مریضم با این حالش باید توی اون مغازه کار کنه ونگران تو باشه؟

رو کرد به مامان و با سرخوشی که اصلا با نقشِ قبلی که داشت بازی می کرد، همخوانی نداشت گفت:

_راستی زن داداش امشب برای شایان می ریم خاستگاری، دختر عصمت خانم که یادت هست؟ الان تو بیمارستان امام انترنه، شایان راضی نیست اما مطمئنم وقتی ببینتش با سلیقه اش جوره و راضی میشه، دعا کن همه چیز به خیر و خوشی تموم شه.....

عمه تند وتند با مامان حرف می زد ومن پشت صحنه ی نمایش خیر خواهیش را کامل و واضح رصد می کردم.

از روی تخت بلند شدم واز پنجره به درخت بید مجنون نگاه کردم. شایان همیشه از جنون بید وعشق بی ثمرش برایم می گفت. انگار می دانست که روزی علاقه اش را به من باید زیر همین درخت خاک کند.

عمه وقتی خبر ورشکستگی پدرم را فهمید تقریبا با ما قطع رابطه کرد هرچند شایان رابطه اش را باپدرم قطع نکرد وامید داشت عمه دست از افکار پوسیده اش بردارد وراضی شود برای خاستگاری به خانه مان بیاید وآبروی عروسش را در ثروت نبیند.

عمه ولی راه خودش را می رفت وقتی پدرم با فروش اموالش بدهی هایش را صاف کرد، عمه در نقش خواهر دلسوز وارد صحنه شد وبرای پیدا کردن خاستگاری همه چیز تمام برای من، همه ی تلاش خود را کرد وحالا هم با پیدا کردن عروس مناسب و ایده آلش می خواست به شایان بفهماند که حتی با استخدام من در داروخانه اش هم نمی تواند را به جایی ببرد.

معنای دلسوزی هایش شده بود نرسیدن ما به هم.

فاطمه باقریان

15/5/99







دنیای مجردیخواستگاریعشقدخالت خانوادهنیاز مالی وتاثیر آن در آینده فرزندان
اینجا داستانی را با شما به اشتراک می گذارم ونقد شما برایم ارزشمند است من را در Instagram دنبال کنید! نام کاربری: mitra_bn47 https://www.instagram.com/mitra_bn47?r=nametag
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید