مغزم پر شده از بگو مگو های امروز،
شهاب دیگر به تنها چیزی که اهمیت نمی دهد زندگی سخت و پیچیدی امروزمان هست.باغچه ی کوچکِ خانه را به من و حنا ترجیح میدهد. می دانم که باز هم برای فرار از اختلافاتی که با برادرش بر سرِ ارث و میراثِ پدرشان دارند، خودش را سرگرم این کار کرده و آرامشی که از رسیدگی به گل و گیاه می گیرد تنها درمانِ روحیه ی شکننده اش است اما من و حنای سه ساله و بازیگوش مان هم به او نیاز داریم.
یکساعت پیش که شهاب تلفنی با برادرش حرف زد و با زهم با فریاد گوشیِ تلفن را روی اوپن آشپزخانه کوبید، دیگر صبرم تمام شد و با اعصابی خراب و جرو بحثی که هیچوقت تمام نمیشد حنا را آماده کردم و برای خرید از خانه بیرون زدم. نمیدانم تا چه زمانی میتوانم این وضعیت را در خانه تحمل کنم. غمِ نبودنِ پدر شوهر مهربانم یکطرف، اختلافِ شهاب و آرش برادرِ بزرگترش همه ی روزهایمان را آزار دهنده کرده است. سردی و بی حسیِ شهاب در خانه مرا هم به زنی افسرده و مضطرب تبدیل کرده است.
دستهای کوچکِ حنا که ازدستم رها می شود، ناگهان به حال برمی گردم، اما صدای وحشتناک ترمز یک خودرو قلبم را به تپش می اندازد و تا سرم را بر می گردانم و میخواهم خودم را به حنا برسانم بدنِ کوچکش را روی اسفالتِ داغ و تبدار خیابان می بینم نفسم در سینه حبس می شود و پاهایم را برای رسیدن به دخترکم با تمام قدرت بکار می گیرم کفش های کوچک و سفیدش زیر تایر های سیاه و قاتلِ خودرو زانوهایم را سست می کند و محکم در کنارش به زمین می خورم جیغ هایم مثلِ سوتِ کشدار در مغزم می پیچد و گیج و منگ با چشمانی که اشک، سیل آسا در آن سونامی بپا کرده دستهای لرزانم را به زیرِ بدن نیمه جانش می رسانم.
شقیقه هایم نبض میزند، دلم میخواهد سوزنِ سِرُمم را از مچِ درد ناکم جدا کنم و هر طور شده خودم را به اتاق عمل برسانم.حنای کوچکم دو ساعت است در اتاق عمل، بدون من، روی تخت بیمارستان است و قلبِ من و شهاب برای دیدنِ چشمهای زیبایش تکه تکه است.
وقتی کلافه و نگران باشد کف دستهایش را محکم روی صورتش می کشد.بغض سربی داغ شده و گلویم را آتش زده.
_شهاب... حنای ما از اون اتاق... زنده بیرون میاد.... مگه نه؟
وچشم میدوزم به مردی که امروز صبح با فریاد هایش از خانه فراریم داده بود اما حالا دلم میخواهد، فقط و فقط دلگرمم کند و تا بیرون آمدن حنا از اتاق عمل قلبِ هر دویمان را زنده نگه دارد.
نگاهش آرام میشود و پلک هایش را روی هم فشار می دهد و با تاخیر باز می کند. می دانم که برای آرامشِ من لبخندِ نیمه جانش را روی چهره ی رنگ پریده اش نگه داشته. لبهای لرزانش که روی دستم می نشیند، قطره های داغ اشک روی گونه ام را می سوزاند
_منو ببخش...
نگاهم گُنگ و خسته، روی مردمک سیاه و لرزانش می نشیند. صورتِ داغ و ملتهبم که از بی تابی های چند ساعته، پشت در اتاق عمل، قاب دستهای بزرگِ مردانه اش می شود،قلبم به آرامش می رسد و دستِ سالمم را روی دستش می گذارم و خیره به مردمک های لرزانش می شوم. دلم می خواهد زمان به عقب برگردد دقیقأ همان لحظه ای که شهاب گوشی تلفن را روی اوپن آشپزخانه پرت کرد، برای آرامشِ قلب بیقرار ش، لیوان دمنوشِ آرامبخش را به اتاقش ببرم و دلداریش بدهم تا آرام شود و حنا را که برای پختن کیکِ نارگیلی روی مبلها ذوق زده بالا و پایین می پرد، در آغوش بکشم، ببوسم. شهاب را صدا بزنم وبا همین کیک ساده، جشن بگیریم تا شادیهایمان همه ی غم ها را بشورد و با خودش به ناکجا آباد ببرد.