مدت زیادیه چیزی ننوشتم
نه اینجا و نه هیچ جای دیگه
تا به حال اینجا هم از نوشته هام نگذاشتم به جز یک بار که یه داستان نوجوانانه بود و یروز که خوندمش به نظرم اونقدری قشنگ نبود که نگهش دارم:)
پس اگه دارین این را میخونین احتمال زیاد نمیدونین این طرف که طوری حرف میزنه انگار صد ساله شما را میشناسه کیه و این جای تعجب نداره
چون این منم :)
داشتم فکر میکردم که چرا نمینویسم و یه چیزی به ذهنم اومد:
شاید دلیلش اینه که حس عجیب و دردناک شنیده نشدن چیزیه که حتی توی جمع هم انسان را رها نمیکنه و اینکه به خودت بگی حرف نزدم که شنیده نشدم خیلی راحت تره تا اینکه بگی شاید ارزش شنیده نشدن نداشتم، چون نوشتم ولی کسی نخوند :)))
یه نقل قول از ویکتور هوگو شنیده بودم که به دخترش گفته بود :

نمیدونم به هر حال میخواستم یه داستان بزارم برای شروع °~° (شاید نوعی مقابله با بزدل بودن؛ چون شجاعت نقطه مقابل لحظه ای نیست که ضربان قلبت بالا رفته و نفس نفس میزنی؛ چیز های زیادی هست که ثابت میکنه یه انسان ترسویی بدون اینکه شیمی در صحنه تنت حاضر بشه و قلبت به تقلا بیفته)
داستان معرکه ای نیست اما حس عجیبی بهم داد موقع نوشتنش و این حس شاید تنها دلیلیه که میخوام بزارمش
دستانش یخ زده بود ....
خیلی سرد بود... خیلی سرد...
لااقل او فکر میکرد که هوا سرد است
پاهایش را در کفش هایش فروتر برده بود
کفش هایش پاره بود اما هنوز باعث میشدند کمی گرم تر شود
رفت و رفت و رفت
تا اینکه به ایستگاه اتوبوس رسید و مدتی گذشت تا اتوبوس بیایید و او لابهلای شلوغی خود را در اتوبوس جا کند
داخل اتوبوس توجهش به دختر بچه ای جمع شد که تنها روی صندلیی کنار پنجره نشسته بود و با بخار دهانش و انگشتانش روی شیشه نقاشی میکرد
لبخندی از جنس دلتنگی بر لبانش نشست
دلتنگی برای زمانی که خودش هم روزی
با بخار شیشهها بازی میکرد
و باور داشت که پرندههای نقاشی اش روزی واقعاً پرواز خواهند کرد
اما ایا واقعا پرواز خواهند کرد؟
نگاهش به دخترک خیره شده بود که با دقت تمام و شادی داشت نقاشی اش را میکشید
در لبخندش چیز عجیبی بود چیزی که رهاورد کودکی معصومانه اش بود و او مدت ها فراموش کرده بود
اهی کشید
خانمی که کنار دخترک نشسته بود ایستگاه بعد پیاده شد
اطراف دخترک را با دقت نگاه کرد، دختر تنها بود هیچ آشنایی همراهش نبود با تعجب روی صندلی کنار دختر نشست و دخترک به او لبخند زد، لبخندی سریع و محو و دوباره شروع به نقاشی کرد و او به نقاشی دخترک خیره ماند
دختر نقاشی خانه میکشید و او خانه را میشناخت
مطمئن بود این همان خانه است
با دقتی بیشتر به دختر نگاه کرد
دختر هیچ توجهی به او نداشت
خواست چیزی بپرسد اما کلماتش مانند بغض راه گلویش را بستند و او خیره به کفش های پاره اش فکر کرد، کنار دختر بماند و همان ایستگاهی که او پیاده میشود پیاده شود
وقتی نقاشی تمام شد دختر آه دیگری کشید و طرح خانه از قبل واضح تر شد
مطمئن بود این خانه را میشناسد
بار ها رویایش را دیده بود
وقتی دخترک ایستاد او هم بلند شد بی انکه دلیلی بخواهد همره او از اتوبوس بیرون رفت
دخترک روبه او چرخید و صبر کرد
زل زد در چشمانش
شما آنجا را میشناسید؟
دختر نوجوان به چشم های روشن دخترک نگاه کرد و ارام گفت بله
دخترک لبخند زد و به راهش ادامه داد و نوجوان هم همراهیش کرد
تعجب میکرد که دختری به این بچگی چگونه تنها تمام این مسیر را تنها آمده، کمی ترسید و آرام زمزمه کرد
تو از کجا ان خانه را میشناسی
دخترک به اسمان نگاه کرد:« خانه؟
من خانه ای نمیشناسم
انجا خانه نیست
نه دقیقاً...»
دخترک این را گفت و روی صندلی ایستگاه اتوبوس دیگری نشست و به تصویرش در آب باران -که در چاله ای روی خیابان جمع شده بود- زل زد
خانم نوجوان هم کنارش نشست و به تصویر هردوشان زل زد
آن دو شباهت عجیبی به هم داشتند
:نوجوان آهسته گفت
«ما... شبیه همیم.»
دخترک سرش را خم کرد و آهسته، مثل زمزمهای گمشده در باد گفت:
«شاید تو هم... از آنجایی»
نوجوان پرسید:« کجا داری میری؟»
دخترک گفت:« جایی که تو میری»
و او پرسید:« من کجا میرم؟»
دخترک خندید و گفت:« جایی که من میرم» و به پاهایش خیره شد
اتوبوس بعدی آمد اما دخترک کمی به آن نگاه کرد و از کنارش رد شد و به راهش در خیابان ادامه داد تا به یک کوچه رسید نوجوان نمیدانست چه کار می کند و دقیقا قرار است چه اتفاقی بیافتد چشم هایش پر از تردید و ترس بود در حالی که چشم های دخترک جسورانه درون کوچه را نگاه میکرد
دخترک کیفش را باز کرد و عروسکی بچه گانه از آن در آورد و به نوجوان داد
«این رو تو به من دادی!
مامان میگه دیگه یادت نمیاد، یا شایدم مامان میگفت»
نوجوان عروسک را میگیرد
«مامان؟»
و بعد لبخند میزند
:«این را یادم میآید اما من گمش کرده بودم»
نوجوان عروسک را در دستانش گرفت
دخترک آرام گفت : «وقتایی که از یه چیزی میترسیدم با خودم میگفتم عروسکا دلشون نمیلرزه چون میدونن خوابن، ما هم خوابیم همیشه! تا موقعی که بمیریم»
به خانه ای رسیدند شبیه همان نقاشی
دختر بچه به آرامی در را هل داد
روی دیوارهای خانه، نقاشیهایی از خوابهایش بود
درختی که شب نفس میکشید،
پرندههایی با چشمهایی چون آینه،
و دختری کوچک، با عروسکی در دست.
دخترک جلوتر رفت،
اما وقتی نوجوان خواست قدم بگذارد،
احساس کرد چیزی در گلویش گیر کرده.
دخترک برگشت و گفت
«نترس
اگه واقعاً مال تو نیست
تو رو پس میزنه
اما اگه مال تو باشه
خودش راهو نشونت میده»
قدم در خانه گذاشت
دخترک حالا دیگر کنار او نبود.
یا شاید بود،
اما در جایی دورتر درون خودش
زنی که دم در ایستاده بود دستش را گرفت او را به سمت پله ها برد
«اتاقت خیلی وقته منتظرته»
دختر وارد اتاق شد و بعد به حرف های دخترک فکر کرد
«خانه ؟ آنجا خانه نیست، نه واقعا»
دستانش لرزید و سرد شد
هوا دوباره سرد شده بود یا شاید هم او از درون سرد شده بود سعی کرد پاهایش را در کفش هایش فرو ببرد اما آنها را دم در ورودی در آورده بود
به زن نگاه کرد و با ترس دستش را از دستان او بیرون کشید زن با تعجب پرسید که «چیزی شده؟»
دختر گفت «تو کی هستی؟»
و زن جواب داد
«شخص قابلی نیستم
اما تو منو میشناسی مگه نه»
دختر نوجوان به او زل زد
آرام زمزمه کرد:« تو مادر من نیستی»
زن سرش را خم کرد
«نه نیستم
اما شاید، زمانی بودم
یا تصویریم از آنچه باید می بودم»
دختر پرسید «من خوابم؟»
«نه»
بعد آرام اضافه کرد:
«تو همیشه از اینجا میترسیدی اما همیشه دوباره بر میگشتی»
دختر به دخترک نقاشی شده روی دیوار نگاه کرد، تمام دیوار ها این نقش را بر خود داشتند نقاشیی که سبکش شبیه نقاشی دخترک بود
زن گفت :« اون هنوز اینجاست تکه ای از تو که جا مونده بود»
دختر به چشمان زن خیره شد
بر زمین افتاد و شکست
او همانجا تمام شب را گریه کرد
روز بعد بی آنکه با کسی حرف بزند از خانه بیرون رفت و روی نزدیک ترین ایستگاه اتوبوس نشست تا اینکه دخترک کنارش نشست
همان عروسک روز قبل را بدست داشت و منتظر اتوبوس نشسته بود
نوجوان با تعجب به دخترک خیره شده بود که دخترک پرسید :« اتفاقی افتاده؟».
نوجوان سوالات زیادی داشت اینکه آیا او تجسم کودکی خودش است ؟
اصلا چیزهایی که میبیند حقیقت دارد؟
دیروز چه اتفاقی افتاد و آن خانه کجا بود؟
آن زن واقعا مادرش بود ؟
اما در نهایت فقط به چیز پرسید:«هر روز همینجا مینشینی و وقتی اتوبوس میآید سوار نمیشوی؟»
دخترک مصمم اما با اندوهی فراوان گفت :« امروز سوار میشم!».
بعد متوجه شد دارد اشک میریزد، عروسکش را روی پای نوجوان گذاشت و با مشتش اشک هایش را پاک کرد
«چاره دیگه ای ندارم!»
دوباره عروسک را بغل کرد
نوجوان فکر کرد چقدر آشنا
اتوبوس آمد و دخترک خواست سوار شود که نوجوان به عروسک دخترک که از دستش آویزان بود چنگ زد.
«نرو! نباید بری! چیزی درست نمیشه!»
خاطره ای در کورسوی ذهنش روشن شده بود و ترس سرتاپایش را گرفته بود، این لحظه را به یاد داشت...
دخترک درحالی که گریه میکرد به چشمان اشک آلود نوجوان نگاه کرد و عروسک را رها کرد تا خودش برود
در خیلی سریع بسته شد سریعتر از اینکه نوجوان خودش را داخل اتوبوس بیندازد و عروسک روی زمین افتاد
نوجوان به اتوبوس خیره ماند و دخترک را دید که بی توجه به او به منظره بیرونی خیره شده و دستانش را روی شیشه ها گذاشته و اشک میریزد
وقتی اتوبوس راه افتاد نوجوان دنبال آن دوید
فریاد زد که راننده نگه دارد اما راننده توجهی نداشت راند و راند و راند و نوجوان جایی وسط های خیابان پرت زمین شد و دعا کرد دخترک دوباره همین ایستگاه پیاده شود.
به سمت ایستگاه برگشت و تصمیم گرفت منتظر بماند
شاید او برگردد
هوا داشت تاریک میشد که همان زن برگشت و کنار دختر نشست:« پس دوباره اینجا نشستی؟»
زن با اندوه سرش را زیر انداخت و گفت باید پیش از این میفهمیدم...
نوجوان گونه زن را نوازش کرد:« تقصیر تو نبود!»
ا «بود، بود، بود» زن این را گفت و بلند شد، برای دختر ناهار آورده بود دختر به غذا خیره ماند
«بچه که بودی دوستش داشتی»
دختر لبخند زد
به یاد نمی آورد
هیچ چیز از گذشته اش را به یاد نمیآورد
اما الان انگار همه چیز داشت آرام آرام باز میگشت
تا نیمه شب آنجا نشست و با هر بار ورود اتوبوس ضربان قلبش بالا میرفت
دخترک در هیچ کدام از اتوبوس ها نبود
او قرار نبود بر گردد
در نهایت به همان خانه برگشت
چرا آنجا ؟
شاید چون هیچ جای دیگری را به یاد نداشت
وقتی وارد خانه شد همان زن کنار در ورودی به دیوار تکیه داده بود و داشت نقاشی های روی دیوار را نگاه میکرد
نقاشی دخترک که عروسکش را در دست داشت
اکنون آن عروسک در دست زن بود و اشک در چشمانش حلقه زده بود
نوجوان کنار زن زانو زد و دستانش را در دست گرفت
ـ«چی شده؟»
زن با هق هق گفت
وقتی رفتی این عروسک جلوی ایستگاه افتاده بود
نوجوان پرسید:« چرا رفتم؟ »
«دونستن بعضی چیزهاتوی زندگی فقط زندگیت را سخت تر میکنه»
«اما من میخوام بدونم»
«یادت میاد در زمان مناست و مکان مناسب، مطمئنم»
«اون دختری که روی دیواره منم؟»
زن لبخند میزند
دختر جواب را می داند
اره
وقتی شب شد دختر موقع شام مزه غذا را به یاد می آورد و مطمئن میشود اینجا خانه است
به یاد نداشت چرا رفته
اما یک چیز را خوب میدانست
گفت:
«خوشحالم برگشتم»
زن پاسخ داد:
«خوبه»
زن گفت که او هم خوشحال است و هردو برای خواب آماده شدند
چقدر خانه را دوست داشت...
و این که برای