فصل اول : کودکی
داستانی ازجوانی ۳۲ ساله از اصفهان
کاملا واقعیت دارد:
خدایا درهمین تابستان به خاطر تمام نعمت هایت که هر لحظه به لحظه زندگی به ما ارزانی دادی،سپاسگزارم....
به خاطرخورشیدگرمابه آسمان آبی زمین پربرکت از اعماق قلبم سپاسگزارم...
خدایا شمارا میستایم که در لحظات سختی و چالش ها نوری ازامید وآرامش رابه دلم می انگیزی هرروزی که براما میگذردیادآورمهربانی عشق واز همه مهمتر هدیه زندگی که به قلب نوزادی ام که دکترها امید 5سال زندگی داده بودند را سپاسگزارم وتو را میپرستم چون که در همان 5سالگی ازعلم وآگاهی وقدرت خودت برقلب من دمیدی وبه گفته خودت تو را چشمان خودم روی زمین قرار دادم که چون عزیزم ستوده آفریدمت با 2فرشته نگهبان که همه فامیل و دوست وآشنا وحتی پدرم فکرمیکردند روح من شیطان است حتی که همه برای مرگ من را، حتی او پدرم هم دعا ی مرگم رو میکرد منو از همان 7 سالگی وارد جنگ روانی ولی رحمانه وبی صلاح وبی خبر کردند تا کشته یا دیوانه شوم دریغ ازآنکه کارگردان خداست وناظر به من سیگارمیدادندو القا به مواد مخدرمیکردند حتی برادرم بهم همش میگفت تو تزریقی میشی میری و ازچپ و راست عذابم میدادند مادربچه های کوچه ازمن بیزار بودند دوستی نداشتم...
سفارش میکردن پیمان رو بازی ندین ومن ازپشت پنجره حسرت میخوردم...
تا اون دوست هم سن و بازیگر نقش دوم هم با نقشه اینکه منو خلاص کنه اومد جلو تریاک میکشیدیم سیگار،وحتی جوری باموتور منوبه تیربرق زد که بیهوش افتادم و فقط خرخر میکردم که ازاین لحظه های فریبانه
زیاداز زسرگذروندم...شکرت خدا
حتی بچه ها ی کوچه دزدی یادم دادند که ازجیب بابات برداری پول ثوابم داره پسرعموم منو به عمدباچرخ میزدزمین تاضربه مغزی بشم منم ساده برای اینکه تنها یی عذابم میدادبرا اثبات خودم میکردم و نترس بودم اول مهر دبستان بر روی ذهن معلم تأثیر گذاشتم وبه دستورازذهن به ذهن بهش میگفتم ازکی سوال کنه تا خودم رو لو دادم...
درآخرگفتم حالااز من بپرس فهمید و جهنم آغازشد...
همه میترسیدند و لعنتم میکردند باقدرت خدا منو خنگ وساده ونه شنیده رد میشدم.
قربان خدا برم که بهم گفت اولین نفری هستی که باقیام باامام زمان بلندمیشی واین چشمان خدا با،نور سبز یا بنفش روی معانی قرآن نورافشانی میکرد بهم گفت تو تنها رابط امام با مردم در این غیبت هستی ولقب نایب قلبی روبهت میدم وشب اولی که ازته دل با32سال سن توبه کردم از گناه چون هیچکس منو به نماز یا خوبی دعوت نمیکرد تاکه صدای غریبی به خوابم اومد گفت اولش صدای موج رادیو پیچید تومغزم وبا
این شعر:که همچنان هرشب به دنبال پناهی امن دنبال پناه هستیم...
که وای برما نه خود پناهیم ونه پناهگاه...
با معانی قرآن باچشمهایم ورقص روی آیا تش کلمه به کلمه گفت خواستم قوی بشی خواست و مراقبت و هدایت من باعث شد این همه گناهو معصیت که ازطریق دشمنان به ظاهردوست ازسمت من باشه و شکنجه. وعذاب تهمت غربت و آوارگی ودربدری اون همه شکنجه توسربازی شدی تا بتونی قضاوت کنی خوب،بد،باتجر به با گوشت. و. خون صحرا به. دصحرا بردمت دریا به دریا گشتمت
شهربه شهر ، جنگل به جنگل، جاده به جاده هیچوقت در راه نماندی ۱۰بارتا لبه مرگ رفتی تا تصادف ، چاقو،خوردی،نزاشتم در راه بمانی وفقط میخواستم باوجودت بار دیگه مردم رو به مومنان و شیعیان متظاهر به حیرت دربیاورم که هرکس تورو عذاب داد د رگرو اعمال خودش با خودش میسوزه وانگشتان دستانشان را قطع تاکه شرمندگی شأن را ازچشمانت ببینم که خودت قضاص کننده هستی.
پایان فصل اول
میکنی وقصاصذمیکنی میکرد