فکر می کردم که باید یه تبدیلی پیدا بشه....
تبدیلی که بتونه یک سری از بردارهای دنیای منو به فضای دیگه ای منتقل کنه....
توی این فکر بودم که یک جایی یه تابعی ممکنه وجود داشته باشه که فاصله ها رو تا جای ممکن ماکسیمم کنه ...
اما من جوون و تازه کار بودم
هم توی ریاضی
هم توی زندگی.....و اگر هم چنین تابعی وجود داشت ،درک من از حساب زندگی اجازه ی دستیابی بهش رو نمی داد.
من به دنبال یه معادله بودم که بتونه من رو به آرامش برسونه.
جایی که دیگه کسی نتونه به صورت اریب
خطوط موازی قلب منو لمس کنه و ته مونده های احساسش رو قطع کنه.
جایی که تابع عقلم وقتی که نزدیک بی نهایت میشه ،خوش رفتار عمل کنه.
می دونستم که این روزا بهترین زمان عمرم هستن.... زمانایی که روی منحنی های دیگه در فضاهای ناآشنا به بطالت داره سپری می شه......
می دونستم که زمانش رسیده بود....
زمان این که یه فضای دیگه تعریف بشه
یک فضایی که کاملا ایزومورفه با وجود حقیقی خودم....
من با مولفه های درونم در جنگ بودم
اما
کلید آرامشم
در پذیرفتن تک به تک این مولفه ها بود....