ققنوس بنفش
ققنوس بنفش
خواندن ۹ دقیقه·۱۵ روز پیش

قهرمان آبی

شنیده ام پرداخت های بانکی قرار بود کمک کننده باشند. وارد کردن آن همه رمز و عدد و رقم، قرار بود کمک کند؛ قرار بود تغییر ایجاد کند. این چیزی بود که قرار بود باشند؛ این چیزی بود که مردم مدام در ذهنشان تکرار می کردند، اما حقیقت چیز دیگری بود و همه این را می دانستند. پرداخت های بانکی، غولی شده بودند که گاز می گرفتند، می جویدند و آدم ها را له و لورده می کردند.

منظورم از غول، یک پدیده ی خیالی نیست. از کنایه استفاده نمی کنم و منظورم این نیست که غیر ممکن هستند _که خب البته هستند._ منظورم واقعا یک غول است: دمی بلند با نیزه ای که به ته آن چسبیده که از رسیدهای کاغذی درست شده، چشم هایی که در آن ها، انواع و اقسام رمز های کارت ها می گردد، بدنی که طولش به ده متر می رسد و از احساسات منفی ای بوجود آمده که همه ی ما به هنگام پرداخت حس می کنیم.

این غول ها سالانه حدود یک میلیون نفر را درسته می بلعند. جهت روشن سازی، تعداد کشورهایی که جمعیتشان از یک میلیون نفر کمتر است، آنقدر ها هم کم نیست. مثلا جمعیت قبرس نهصد هزار نفر است.

داستان امروز اما، درمورد این غول ها نیست. یعنی هست، اما این غول ها شخصیت اصلی اش نیستند. یعنی هستند ها، اما شخصیت اصلی مثبتی که دوست دارم شما را با او معرفی کنم نیستند. متوجه منظورم بشوید دیگر؛ اه.

داستان از یک تاکسی شروع شد: از یک تاکسی زرد رنگ، که رادیویش روی بدترین آهنگ جهان تنظیم شده بود. از همان تاکسی هایی که بوی عجیبی می دهند و نمی شود گفت بوی خوبی است یا بد. از همان تاکسی هایی که دمایش همیشه طوری تنظیم می شود، که تو هرچیزی باشی جز راحت؛ مثلا آن روز من یک خرس قطبی در کویر لوت بودم. از همان تاکسی هایی که تاکسی هستند. و هرکسی که این تاکسی ها را دیده باشد، می داند که کسی برای کار خیر راننده ی تاکسی نمی شود و نیاز به پرداخت کامل و جامع دارید، وگرنه آن تاکسی آخرین جایی خواهد بود که شما در آن دیده شده اید. (با احترام کامل به رانندگان تاکسی!) من هم نیاز به پرداخت داشتم، آن هم فوری. چون می توانستم راننده را ببینم که از آینه ی وسط به من نگاه می کرد. البته، ایشان به من نگاه نمی کردند، با چشم هایشان خنجر پرت می کردند.

دستم را درون جیبم کردم و سعی کردم به آن دو چشم عزیز و پرابهت، نگاه نکنم؛ واضحا چون قلب ضعیفی دارم. کیف پول چرمم را از جیبم بیرون کشیدم و به آن خیره شدم. البته که مگسی از درونش پر نزد؛ نه به خاطر اینکه این یک داستان نیست، بلکه به خاطر اینکه وضع کیف پولم به طرزی فجیع بود که در شان مگس هم نبود.

کیف پول، خالی خالی بود؛یغ از حتی یک سکه ی سیاه که دلم به آن خوش باشد. گوشه ی کارتم از یکی از زیپ هایش بیرون زده بود. تک نگاهی به راننده کردم و مسخره ترین سوال تاریخ را پرسیدم:«شما کارتخوان دارید؟»

من را قضاوت نکنید. امروزه دستفروش ها هم کارتخوان دارند. امروزه حتی افرادی که گوشه ی خیابان ادعای نیازمندی می کنند هم کارتخوان دارند. تنها کسانی که کارتخوان ندارند، یکی من هستم و یکی شما.

البته، گویا یکی من و یکی شما و یکی راننده، چون راننده با بی حوصلگی به من گفت:«نه، خانم.»
الان که فکر می کنم، ای کاش فحشم داده بود، اما با آن لحن کشنده من را خانم صدا نزده بود.

حالا دیگر دست هایم می لرزیدند. با خودم فکر می کردم که اگر نتوانم پول را پرداخت کنم چه می شود؟ راننده آنقدری مهربان است که من را به خانه برگرداند؟ یا من را تحویل به پلیس می دهد؟ یا شاید هم من را تکه تکه می کند؟

می توانستم قامت غول سفید پرداخت را ببینم که سایه ای سیاه روی من می انداخت. عرق کرده بودم و حالا نفس نفس می زدم.

«براتون کارت به کارت بکنم؟» این آخرین امیدم بود.

راننده سری تکان داد و با اشاره ی سر متوجهم کرد که شماره ی کارتش را پشت صندلی اش چسبانده.

با دستانی لرزان، شماره را وارد کردم و بعد، متوجه حقیقتی تلخ شدم: من تاریخ انقضای کارتم را حفظ نبودم و بدون این اطلاعات حیاتی، خبری از کارت به کارت هم نبود.

به تته پته افتاده بودم. چه باید می گفتم؟ «تو رو خدا از جون من بگذرید. من جوونی کردم.»؟ نمی دانستم و مغزم رو به خاموشی می گرایید.

حالا غول درشت و با شاخ و دم پرداخت بانکی، برفراز ساختمان ها ایستاده بود و از پنجره ی تاکسی به من نگاه می کرد. سمت دیگرم، راننده تاکسی دست به سینه و با اخم نشسته بود و منتظر بود پولش را برایش پرداخت کنم. و من؟ من هرچه این دو بزرگوار بیشتر سینه ستبر می کردند، من بیشتر در صندلی خود مچاله می شدم.

راننده تاکسی داد می زد:«خانم، اگه پول ندارید، زنگ بزنید یکی بیاد کمکتون کنه. من نمی دونم. اگه پول ندارید اصلا چرا تاکسی سوار می شید؟»

اما صدایش گنگ بود؛ چشمان من به غول پرداخت بانکی بود، که با لبخندی بر لب، به من نزدیک تر و نزدیک تر می شد.

با خودم آخرین خداحافظی هایم با افرادی که دوستشان داشتم را مرور می کردم. البته فایده ای که نداشت، اما خب آدم است دیگر. لحظات آخرش را هدر می دهد.

هر قدمی که بر می داشت، زمین زیرپایش می لرزید. هر قدمی که بر می داشت، من بیشتر در خودم جمع می شدم، اشک بیشتر در چشمم جمع می شد و چشم هایم را محکم تر روی هم می فشاردم. البته، این هم فایده ای نداشت. زیرا زمانی که غول بالای سرم ایستاد، سایه اش حتی از سد پلک های بسته ام هم گذر کرد و نه تنها دیدم، بلکه غنچه های امید در قلبم را سیاه کرد.

راستش را بخواهید، فکر می کردم که قرار است جدی جدی بمیرم و مسخره ترین قسمتش این بود که قرار نبود این مرگ تراژیک در اخبار تیتر شود. حداقل، راننده تاکسی که از این بابت مطمئن می شد.

در همان لحظه ی کلیدی بود، در همان لحظه ای که غول خم شد و دستش را سمت من دراز کرد، که مهمترین فرد زندگی ام را ملاقات کردم. البته چشمانم بسته بود، پس چند ثانیه بعد دیدمش. چه شده؟ از من چه انتظاری دارید؟ این که فیلم نیست. این یک داستان است؛ نویسنده نمی تواند کاری کند که با ورود شخصیت های مهم طبل ها شروع به نواختن بکنند. اصلا روحم هم خبر نداشت که همچین آدمی وجود دارد! اما داشت.

زمانی متوجه این قضیه شدم، که بعد از چندثانیه نمردم. البته صدای تق بلند و خاموشی صدای راننده هم بی تقصیر نبود. زمانی که چشم هایم را باز کردم، او آنجا بود: شنل آبی اش با نقاب روی صورتش ست بود و لبخندش کور کننده بود. دست هایش را طوری روی کمرش گذاشته بود، که چندباری برگشتم تا عکاسان مخفی را پیدا کنم. منظورم این است که چه دلیل دیگری دارد که کسی ژست بگیرد؟ اما چیزی که توجهم را بیشتر از همه جلب کرده بود، این بود که روی غول پرداخت ایستاده بود. آن غول بی شاخ و دم را شکست داده بود! آن هم در کمتر از چند ثانیه و من هم احتمالا یکی از جذاب ترین صحنه های اکشن جهان را از دست داده بودم.

نگاهم را که دید، لبخندش را بیشتر کرد. پرسید:«کمک نیاز دارید، خانم؟»

بینی ام چین خورد؛ نه اینکه چندشم شده باشد ها... نه... فقط کمی زیادی مهربان بود و این...

چندبار پلک زدم و گفتم:«بل... بله؟» البته که نیاز داشتم. غولی بزرگ در سمت راستم و تاکسی رانی عصبانی روبه رویم ایستاده بود.

خوشبختانه، غریبه ی قدرتمند از نگاهم همه چیز را فهمید؛ که از آنجایی که نگاه چندان جذابی نبود، جای تعجب داشت.

به سمت راننده ی تاکسی راه افتاد و دستش را به سوی او دراز کرد. با جذبه ی بسیار، فقط گفت:«شماره کارتتون آقا.»

راننده هم که تا اکنون در حال لعنت کردن من و جد و آبادم بود، کمی مکث کرد و به آرامی شماره کارت را در دستان دستکش پوش قهرمان داستانم گذاشت. گویا می خواست بداند که قرار است چه اتفاقی رخ بدهد. ببینید، این پیرمرد دوستداشتنی تنها یک قدم با قتل من فاصله داشت، آن وقت انقدر راحت با این انسان شریفی که حتی قیافه اش از زیر ماسک هم پیدا نبود، شماره کارت رد و بدل می کرد. آن وقت آدم هایی پیدا می شوند که می گویند اسرار آمیز بودن باعث نمی شود همه ی آدم ها را جذب کنید.

به هرحال، از اصل مطلب دور نشویم. قهرمان آبی پوش، رو به من گامی برداشت و دستش را به سوی من دراز کرد. «روی گزینه ی "پرداخت" کلیک کنید خانم.»

و خب، این کمی بی جا بود. منظورم این است که من نه گوشی داشتم، نه لپ تاپ داشتم و نویسنده هم به من قول داده بود که این یک داستان اکشن با دست مزد بالا است، نه دستور العمل پرداخت.

می خواستم بگویم «ها؟» اما بعد یادم آمد این از بانوی متشخصی مثل من به دور است و سعی کردم این بار، عقلم را به کار بیاندازم. به کف دستش نگاه کردم. در دستش، موبایلی از ناکجا آباد پدید آمده بود و روی آن نوشته شده بود:"پرداخت."

کمی به چپ و راست نگاه کردم تا کسی این صحنه ی خجالت آور را ندیده باشد و بعد روی گزینه زدم. قهرمان نقاب دار، سر تکان داد و با رضایت موبایل را در جیبش گذاشت. بعد، دست به سینه ایستاد و من را وا داشت که خودم نتیجه را ببینم.

نتیجه این بود: هیولا شروع به دود شدن کرد. فکر کنم هوای تهران هم به خاطر همین آلوده شد؛ منظورم این است که این همه دود... به هرحال، پیرمرد تاکسی ران هم به صفحه ی موبایلش نگاه کرد و بعد از انداختن چپ ترین نگاه ممکن به من، لبخندی گرم زد و رو به ابرقهرمان عزیزمان سری تکان داد.

من هم از ماشین پیاده شدم و راننده را دیدم که به سرعت برق و باد از ما دور شد. رو کردم به قهرمان و کمی در چشمانش نگاه کردم. باید تشکر می کردم؛ نه؟

پس با من و من گفتم:«ممنونم جنابِ... ام...»

او با خوشحالی، طوری که انگار تمام روز منتظر این لحظه بود، اسمش را به من گفت:«دایرکت دبیت.»

سر تکان دادم:«ممنونم جناب دایرکت دبیت.»

او هم متقابلا سر تکان داد و با لبخند، گفت:«قابل شما رو نداره. اگه کمک نیاز داشتی، می تونی از دایرکت دبیت، ساخته ی شرکت پیمان استفاده کنی.»

من هم حیران و سرگردان، انگشت شستم را بالا آوردم تا به او بفهمانم که همین کار را می کنم.

او هم به من لایک نشان داد و بعد، مثل کفتر- منظورم سوپرمن است. مثل سوپرمن شروع به پرواز کرد.

می خواستم کمی این ماجرا را تجزیه تحلیل کنم، اما یادم افتاد که رئیسم، از راننده های تاکسی هم وحشتناک تر است. برای همین، شروع به دویدن به سمت ساختمان محل کارم کردم.

درس اخلاقی این داستان اینکه: سوار تاکسی نشوید. منظورم این است که از دایرکت دبیت استفاده کنید.


موضوع:موضوع دوم: تشبیه پرداخت مستقیم به یک فرد

عنوان: قهرمان آبی

#پرداخت_مستقیم_پیمان

دایرکت دبیتکیف پولداستانکطنزپرداخت_مستقیم_پیمان
آی آدم ها، آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید، یک نفر در آب دارد می سپارد جان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید