ℂ𝕠𝕟𝕗𝕦𝕤𝕖𝕕 𝕚𝕟 𝕥𝕙𝕖 𝕕𝕒𝕣𝕜
ℂ𝕠𝕟𝕗𝕦𝕤𝕖𝕕 𝕚𝕟 𝕥𝕙𝕖 𝕕𝕒𝕣𝕜
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

بامبو - پارت 2

سرگرد با جدیت وارد اتاق بازجویی شد و روبروی زن قد کوتاه و سن و سال خورده ای روی صندلی نشست.

-عذر میخواهم خانم که در این شرایط مجبورم از شما بازجویی کنم ولی برای حل پرونده به کمکتان نیاز دارم.

خانم مسن سرش را بالا گرفت و در حالیکه موهای حنایی رنگ و چشمان عسلیش که از شدت گریه های مداوم قرمز و متورم شده حالت غم زده اش را چند برابر میکرد، با بغض گفت: مشکلی ندارد..بفرمایید.

-لطف کنید در مورد امروز صبح و حدوداً یک هفته قبل توضیحات مختصری بدهید.

-من و شوهرم برای یک هفته ای به گرگان رفته بودیم، و قبل از آن هم مورد خاصی در مورد پسرم یا عروسم متوجه نشده بودم. امروز صبح...فکر کنم ساعت 9:45 بود که به خانه رسیدیم و من از ماشین پیاده شدم و در را باز کردم که دیدم عروسم کنار در با صورت کبودی به زمین افتاده، چند ثانیه با تعجب به آن خیره شدم و بعد جیغ بلندی کشیدم، شوهرم فوراً به سمت من آمد و زمانیکه او هم جسد را دید با عجله در را بست و با پلیس تماس گرفت، بعد از آن هم که به خانه دخترمان رفتیم و ماجرایی که دیده بودیم را برایش تعریف کردیم.

-یک سوال دیگر خانم..

-بفرمایید.

-شما وقتی از خانه خارج میشدید یا به سفر میرفتید درب خانه خود را قفل نمیکردید؟

-خیر جناب.

-به چه علت؟

-من به گیاهان علاقه زیادی دارم و خانه ام پر از گل و گیاه های مورد علاقه ام است ولی زمانیکه در خانه نیستم یک نفر باید مراقب آنها باشد برای همین من از عروسم خواسته ام تا هر وقت در خانه نیستم حواسش به آنها باشد.

-پس شما در ورودی را همیشه باز میگذارید، بله؟

-نه سرکار، من در ورودی را وقتی در خانه نیستیم قفل میکنم ولی دری که از حیاط به اتاق خواب باز میشود را قفل نمیکنم.

-که اینطور، ممنون از توضیحاتتان...میتوانم با همسرتان صحبت کنم؟

-بله حتماً.

تا یک ربع بعد آریافر مشغول شنیدن صحبت های پدر و خواهر آقای شایگان بود؛ ولی زمانیکه از اتاق بیرون آمد، بدخلق بنظر می‌آمد، از او درباره نتیجه بازجویی ها پرسیدم و او با چشمان خاکستری و همیشه خسته اش به من نگاه کرد و گفت: مادر و پدر آقای شایگان همان چیزهایی که سروان فرداد برایمان تعریف کرد را تکرار کردند، خواهرش هم که کلاً چیزی نمیدانست؛ هیچکدامشان هم هیچ مورد خاصی در مورد مقتول حس نکرده بودند، میگفتند مثل همیشه بوده.

-سرگرد آریافر!

سرگرد سرش را برگرداند و یک ستوان از او خواست تا به اتاق بازجویی برگردد.

آریافر دوباره وارد اتاق بازجویی شد تا با مادر خانم شادفر صحبت کند. این خانم برعکس مادر آقای شایگان جوانتر بنظر می آمد ولی در چهره او هم میتوانستم آثار غم و اندوه ناشی از مرگ دخترش را به وضوح مشاهده کنم.

-خانم شما در چند روز گذشته حس نکردید که دخترتان نگران یا ناراحت باشد؟

مادر غمگین با دستمالی اشکهایش را پاک کرد و گفت: شیدا دختر ساکتی بود، خیلی حرف نمیزد و چیزی از خودش بروز نمیداد.....ولی این اواخر کمی پرخاشگر شده بود.

-چه چیزی باعث شد تا شما حس کنید که پرخاشگر شده؟

-انگار که کنترلی روی اعصابش نداشته باشد، با موضوعات کوچک ناراحت میشد و واکنش های خیلی تندی نشان میداد.

-از کی متوجه چنین رفتاری از او شدید؟

-حدوداً یک ماه.

-مورد دیگری وجود دارد که بگویید؟

-خیر.

-خوب پس لطفاً وقتی خارج شدید از شوهرتان بخواهید تا برای بازجویی پیش من بیایند.

-بله حتماً.

مدتی بعد پیرمردی با چهره ای شکسته وارد شد؛ آریافر جلو رفت و با او دست داد و با ملایمت صندلی را برایش عقب کشید.

-بفرمایید بنشینید پدرجان.

-ممنونم.

بعد خود جناب سرگرد با متانت رفت و روی صندلی نشست.

-آقای شادفر اگر ممکن است به سوالات من پاسخ دهید.

پیرمرد سرش را به علامت مثبت تکان داد.

-اخیراً مورد خاصی در مورد دخترتان یا دامادتان توجهتان را جلب نکرده است؟

-دو هفته ای میشود که با آنها تماسی نداشته ام و مورد خاصی هم به نظرم نیامده است.

سرگرد به صندلی تکیه داد و نفسش را با حرص بیرون داد.

-اما جناب سرگرد..

آریافر خودش را جلو کشید و آرنج هایش را روی میز گذاشت.

-بفرمایید لطفاً.

-شش سال پیش دخترم تازه لیسانسش را گرفته بود و به خانه ما برگشته بود، بنظرم آمد که کمی ناراحت است؛ سعی کردم تا سر صحبت را با او باز کنم و بالاخره بعد از مدتی تصمیم گرفت تا حرف دلش را به من بگوید... او به من گفت که در چهارماه آخر دانشگاهش با پسری آشنا شده و خیلی دلباخته او شده بود در حدی که میخواست بعد از اتمام تحصیلاتش با او ازدواج کند ولی رابطه آنها بخاطر پایبند نبودن پسره به هم میخورد و این باعث ناراحتیش بوده است.

سرگرد لبش را گزید و تا خواست چیزی بگوید، پیرمرد ادامه داد: دو ماه پیش دخترم به من گفت که همان پسر را دوباره دیده است.

-دیگر چه؟

-حقیقتاً طوری گفت که انگار از دهانش در رفته باشد...وقتی از او پرسیدم توضیح بیشتری نداد.

-اسم آن پسر چیست؟

-بهنام رادمان.

-صحیح..

داستان کوتاهمعماییجناییبامبو
..ᴅᴀʀᴋ ᴛʜᴏᴜɢʜᴛꜱ ᴛʜᴀᴛ ᴀʀᴇ ʙᴏᴛʜ ʟᴏᴠᴇʟʏ ᴀɴᴅ ᴀɴɴᴏʏɪɴɢ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید