_آقای جاوید میتوانید صحبت کنید؟
صورت ماهان متورم بود و دندانهایش را از خشم به هم فشار میداد.
_چه صحبتی؟
_درباره قتل خواهرتان.
ناگهان ماهان از جا پرید و به چهره جدی و بی احساس سرهنگ زل زد و فریاد کشید: خواهر عزیز من مرده! بخاطر سهل انگاری شما پلیس ها!
سروان پایکار جلو پرید و با دستان قدرتمندش ماهان را مجبور کرد بنشیند، ماهان وقتی نشست به گریه افتاد.
_میدانم چه میخواهید بپرسید، من دیشب چیزی ندیدم چون چهل و پنج دقیقه بعد از رفتن شما، خوابیدم...اگر کسی را میدیدم، الان به جای خواهرم قاتلش کشته شده بود.
_خوب یک سوال دیگر هم داشتم. همه دوستان شما تائید کردند که دیروز در پارک شما پیشنهاد دادید تا از هم جدا شوید اما شما دیشب چیزی در این باره نگفتید.
ماهان صورت خیس از اشکش را بالا آورد و با چشمان غم زده عسلی به او خیره شد.
_بله، فراموش کردم. راست گفتهاند.
_ممنونم، دیگر صحبتی با شما ندارم.
ماهان بلند شد و در حالیکه میلرزید از سالن خارج شد.
سرهنگ در ادامه از گیسو که مدام گریه میکرد، دلارام که شوکه شده بود، هومن که افسرده بود و کیان که عصبی تر از قبل شده بود هم بازجویی کرد ولی هیچکدام چیزی نمیدانستند چون در آن ساعت خواب بودند.
_قربان؟
_بفرمایید.
ستوان شایگان دکتر را آورده بود.