ویرگول
ورودثبت نام
ℂ𝕠𝕟𝕗𝕦𝕤𝕖𝕕 𝕚𝕟 𝕥𝕙𝕖 𝕕𝕒𝕣𝕜
ℂ𝕠𝕟𝕗𝕦𝕤𝕖𝕕 𝕚𝕟 𝕥𝕙𝕖 𝕕𝕒𝕣𝕜
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

دوچرخه قرمز_ بخش نهم

نفر بعدی که برای بازجویی آمد هومن بود، سرهنگ آریامهر با دیدن او تعجب کرد. پسر بیچاره زیادی لاغر بود، موهای خرمایی صافش، چشمان بی روح و مشکی او، عینک قاب فلزی‌اش و البته قیافه غم زده‌اش حالت مفلوکش را دو چندان میکرد.

_لطفاً بنشینید..اسم کاملتان؟

هومن نشست و عینکش را روی میز عسلی کنارش گذاشت.

_هومن فرداد. سرهنگ بلند شد و در اتاق راه میرفت:

_خوب جناب..مقتول را میشناختید؟

_خیر.

آریامهر خیز برداشت و روبروی او ایستاد:

_جداً؟!

هومن شوکه شد.

_بله...چطور مگر؟

سرهنگ کمی خم شد و مستقیم به صورت او خیره شد.

_در یکی از بازجویی ها متوجه شدم که شما امروز صبح، زمانی که در باغ بودید با مقتول مشغول خوش و بش کردن بودید!

هومن لرزید و سرش را پایین انداخت.

_میخواستیم با هم ازدواج کنیم.

سرهنگ پشت میز نشست و از او خواست که کاملتر توضیح بدهد. هومن بغض کرده بود.

_ترم آخر دانشگاه با او آشنا شدم...دختر آرام و مهربانی بود. برایم تعریف کرده بود که خانواده‌‌اش مجبورش کردند با پسر یکی از دوستان مادرش_که فکر میکرد پسر خوبی است_ ازدواج کند. ولی ازدواجشون خیلی موفقیت آمیز نبود. میگفت شوهرش هیچ اهمیتی به او نمیداده و ترجیح میداده بیشتر با دوستانش بگردد. با هم اختلاف نظر های زیادی داشتند و هر چقدر رستا سعی میکرده تا کنار بیاید، شوهرش لجاجت بیشتری میکرده. رستا شخصیت خجالتی و حساسی داشت، به مادرش چیزی نمیتواند بگوید چون فکر میکرده حرفش را قبول نمیکرده _مادرش خود رای است_ و پدرش هم خودش را درگیر خانواده‌اش نمیکرده و البته پدرش نسبت به او بی توجه بوده است. رستا با این موضوع کنار نمی‌آمده و یک روز بعد از دعوا با شوهرش، خانه را ترک میکند و این موضوع برای شوهرش خیلی اهمیتی نداشته است.

هومن دیگر نمیتواند جلوی خودش را بگیرد و اشکهایش سرازیر میشود، با صدای گرفته ادامه میدهد: دختر بیچاره میگفت شوهرش حتی شغل درست و حسابی هم نداشته و هر چند وقت یکبار به کار تازه‌ای دست میزده و کلی پول هدر میداده و همیشه هم ناموفق بوده و هیچ پشتکاری برای ادامه دادن کارش نداشته است. رستا بعد از ترک خانه تمام تلاشش را برای درس خواندن میگذارد و البته در این مدت از مشکلات ازدواجش با مادرش صحبت میکند، بعد از مدتی مادرش راضی میشود که به او کمک کند تا طلاق بگیرد و حدوداً در این زمانها بود که با او آشنا شدم. او من را به پدر و مادرش هم معرفی کرد و تقریباً همه چیز برای طلاق گرفتن رستا آماده بود بجز رضایت شوهر سابقش. آنها تلاش میکردند تا دلیل محکمه پسندی برای طلاق رستا پیدا کنند، که ماجرای گذراندن دو هفته تعطیلات در این ویلا پیش آمد. من و رستا خبر داشتیم که جفتمان به اینجا دعوت شده‌ایم، رستا به من گفته بود که میخواهد درباره طلاقش و ازدواجش با من در اینجا بیشتر صحبت کند.

_امروز صبح درباره چه چیزی صحبت میکردید؟

_رستا فکر میکرد دلیل مخالفت شوهرش این است که نمیتواند مهریه او را بدهد برای همین قصد دارد مهریه‌اش را ببخشد تا از شر او خلاص شود و من هم گفتم که در جشن عروسیمان، برایش لباس عروسی مغز پسته‌ای میخرم_رنگ مورد علاقه‌اش بود_ و به خنده افتادیم.

_که اینطور. چرا در ابتدا به من دروغ گفتید؟

هومن اشکهایش را پاک کرد و گفت: رستا دوست نداشت کسی درباره ازدواجش چیزی بداند و این را از همه دوستانش مخفی میکرد و فقط با من درباره آن حرف زده بود، ولی..

_ولی چی؟

_اسم شوهرش را خیلی پرسیدم ولی به من چیزی نگفت.

_متوجه شدم، ممنون.

_درباره قرار امروز عصر توضیح بدهید.

هومن عینکش را برداشت و به چشمهایش زد، کمی مکث کرد و توضیح داد که وقتی به پارک رفتند و حدود نیم ساعت گذشته بود، ماهان میخواسته که بصورت انفرادی ورزشش را ادامه بدهد و پیشنهاد میکند که از هم جدا شوند و نیم ساعت دیگر دم در ورودی پارک همدیگر را ببینند.

بازجویی تمام شده بود و حتی سرهنگ هم تحت تاثیر غم و اندوه هومن قرار گرفته بود.

_متشکرم آقای فرداد.

رمان آنلاینرمان آنلاین جناییمعماییجناییدرام
..ᴅᴀʀᴋ ᴛʜᴏᴜɢʜᴛꜱ ᴛʜᴀᴛ ᴀʀᴇ ʙᴏᴛʜ ʟᴏᴠᴇʟʏ ᴀɴᴅ ᴀɴɴᴏʏɪɴɢ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید