ℂ𝕠𝕟𝕗𝕦𝕤𝕖𝕕 𝕚𝕟 𝕥𝕙𝕖 𝕕𝕒𝕣𝕜
ℂ𝕠𝕟𝕗𝕦𝕤𝕖𝕕 𝕚𝕟 𝕥𝕙𝕖 𝕕𝕒𝕣𝕜
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

دوچرخه قرمز_ بخش هشتم

گیسو روی صندلی چوبی نشست و موهای خرمایی بافته شده‌اش را نوازش کرد.

_اسم کامل شما؟

_گیسو فرهمند.

_خانم فرهمند شما مقتول را میشناسید؟

_خیلی کم، مدت زیادی نبود که با او آشنا شده بودم.

_دقیقا چه مدت؟

_دو ماه.

_راجع به ازدواجشان چیزی میدانید؟

_فقط میدانم که مدت زیادی است که از شوهرش جدا زندگی میکند ولی از هم طلاق نگرفته‌اند.

_پس لطفاً راجب اتفاقات امروز توضیح دهید.

_امروز صبح با دوستم در بالکن نشسته بودیم و صحبت میکردیم که رو...آمم...خانم جاوید نزدیک ما آمد و توجهمان را به سمت باغ جلب کرد، زیر درختان آلوچه رستا و هومن مشغول صحبت بودند و میخندیدند..

_شما میدانید درباره چه چیزی صحبت میکردند؟

_نه.

_ادامه بدهید.

گیسو با چشمان سبزی که در آنها صداقت موج میزد به ساعت مچی سرهنگ نیم نگاهی انداخت و همان حرف های درباره قرار گذاشتن، بیرون رفتن، بازگشت روشا به ویلا، بازگشت همه آنها به ویلا، ناپدید شدن رستا و پیدا کردن جسدش را تکرار کرد. سرهنگ دستی به گردنش کشید و از او تشکر کرد.

رمان آنلاینرمان آنلاین جناییمعماییجناییدرام
..ᴅᴀʀᴋ ᴛʜᴏᴜɢʜᴛꜱ ᴛʜᴀᴛ ᴀʀᴇ ʙᴏᴛʜ ʟᴏᴠᴇʟʏ ᴀɴᴅ ᴀɴɴᴏʏɪɴɢ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید