گیسو روی صندلی چوبی نشست و موهای خرمایی بافته شدهاش را نوازش کرد.
_اسم کامل شما؟
_گیسو فرهمند.
_خانم فرهمند شما مقتول را میشناسید؟
_خیلی کم، مدت زیادی نبود که با او آشنا شده بودم.
_دقیقا چه مدت؟
_دو ماه.
_راجع به ازدواجشان چیزی میدانید؟
_فقط میدانم که مدت زیادی است که از شوهرش جدا زندگی میکند ولی از هم طلاق نگرفتهاند.
_پس لطفاً راجب اتفاقات امروز توضیح دهید.
_امروز صبح با دوستم در بالکن نشسته بودیم و صحبت میکردیم که رو...آمم...خانم جاوید نزدیک ما آمد و توجهمان را به سمت باغ جلب کرد، زیر درختان آلوچه رستا و هومن مشغول صحبت بودند و میخندیدند..
_شما میدانید درباره چه چیزی صحبت میکردند؟
_نه.
_ادامه بدهید.
گیسو با چشمان سبزی که در آنها صداقت موج میزد به ساعت مچی سرهنگ نیم نگاهی انداخت و همان حرف های درباره قرار گذاشتن، بیرون رفتن، بازگشت روشا به ویلا، بازگشت همه آنها به ویلا، ناپدید شدن رستا و پیدا کردن جسدش را تکرار کرد. سرهنگ دستی به گردنش کشید و از او تشکر کرد.