ℂ𝕠𝕟𝕗𝕦𝕤𝕖𝕕 𝕚𝕟 𝕥𝕙𝕖 𝕕𝕒𝕣𝕜
ℂ𝕠𝕟𝕗𝕦𝕤𝕖𝕕 𝕚𝕟 𝕥𝕙𝕖 𝕕𝕒𝕣𝕜
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

دوچرخه قرمز_ بخش هفتم

در مدتی که ماهان برای بازجویی رفته بود، روشا با حالتی افسرده جمع را ترک کرد و به اتاقش رفت. دلارام نگران او بود، برای همین به دنبالش رفت. روشا خودش را به داخل اتاق انداخت، روی تختش پرت کرد و سرش را در بالش فرو برد. دلارام آرام درب را بست و به سمتش رفت، موهای خرمایی و بلند و فرفری‌اش را نوازش کرد.

_تقصیر من بود!

_چی؟!

_اگر من پیشنهاد نمیدادم تا بیرون برویم، اگر وقتی مخالفت کرد اصرار میکردم، اگر...

_اما روشا..

صدای در زدن توجهشان را جلب کرد، گیسو آرام در را باز کرد و سرش را داخل اتاق آورد و گفت: یک افسر پلیس آمد..گفت سرهنگ میخواهد از روشا بازجویی کند. روشا اشکهایش را پاک کرد و از اتاق خارج شد.

وقتی که روشا وارد اتاق شد، سرهنگ آریافر به احترام او ایستاد.

_خانم جاوید؟

_خودم هستم.

سرهنگ به صورت متورم و چشمهای قرمزش توجهی نکرد و گفت:

_بفرمایید بنشینید.

روشا نشست.

_خوب خانم جاوید، شما چه مدت است که با خانم جهانبان آشنا شده‌اید؟

_شش ماه.

_میتوانید درباره او هر چه میدانید برای من توضیح بدهید.

_زمانی که با رستا آشنا شدم، حدوداً دو ماه از جدایی‌اش گذشته بود..

_خانم جهانبان ازدواج کرده بودند؟

_بله.

_از شوهرشان طلاق گرفته بودند؟

_خیر، هنوز بصورت رسمی جدا نشده بودند.

_پس یعنی در شناسنامه هنوز هم زن و شوهر بودند؟

_بله.

_شما شوهرشان را میشناسید؟

_خیر.

_درباره دیروز بعدازظهر توضیح بدهید.

_ما تصمیم گرفته بودیم تا ساعت شش بعدازظهر برای پیاده روی و ورزش بیرون برویم، رستا گفت که حوصله بیرون آمدن ندارد، ما هم او را تنها گذاشتیم. وقتی نزدیک میدان گلها بودیم، برادرم و دوستانش گفتند که به پارک نزدیک آنجا میروند، من و دوستانم هم به پیاده رویمان ادامه دادیم. فکر کنم حدود نیم ساعتی از خارج شدنمان از ویلا میگذشت که من متوجه شدم عینک آفتابیم را در خانه جا گذاشته‌ام، از دوستانم خواستم منتظر بمانند و من به ویلا برگشتم..

سرهنگ یک ابرویش را بالا برد و پرسید: شما دوباره به خانه برگشتید؟

روشا به چشم های مشکی بی حالت و جدی سرهنگ خیره شد و بی تفاوت گفت: بله.

_ادامه بدهید.

_عینکم را برداشتم، و با عجله خودم را به دوستانم رساندم و ساعت هفت و نیم با آنها به خانه برگشتم. رستا در ویلا نبود برای همین مدتی به دنبال او گشتیم ولی پیدایش نکردیم و زمانی که شام درست میکردیم، هومن که برای آوردن ماکارونی رفته بود با عجله برگشت و گفت رستا مرده.

روشا بغض کرد و چند قطره اشک از چشمانش سرازیر شد. سرهنگ آریافر بسته دستمال کاغذی را از روی میز برداشت و جلوی روشا گرفت، روشا یک دستمال برداشت و آن را روی چشمهایش فشرد.

_وقتی به ویلا برگشتید مورد خاصی توجهتان را جلب نکرد؟

روشا کمی مکث کرد و گفت: نمیدانم، شاید موضوع خیلی مهمی نباشد.

_لطفاً بگویید خانم.

_وقتی برگشتم، دوچرخه قرمز رنگی را دیدم که به در ویلایمان تکیه داده شده بود، من فکر میکنم اگر برای شخص غریبه ای بود که به این ویلا ارتباطی ندارد..خوب مسلماً باید آن را در خانه خودشان میگذاشت.

_یعنی فکر میکنید که برای یکی از افراد حاضر در ویلای شما باشد؟

_نه، هیچکدامِ ما دوچرخه نداریم.

_بله ممنونم.

رمان آنلاینرمان آنلاین جناییجناییمعماییدرام
..ᴅᴀʀᴋ ᴛʜᴏᴜɢʜᴛꜱ ᴛʜᴀᴛ ᴀʀᴇ ʙᴏᴛʜ ʟᴏᴠᴇʟʏ ᴀɴᴅ ᴀɴɴᴏʏɪɴɢ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید