ویرگول
ورودثبت نام
ℂ𝕠𝕟𝕗𝕦𝕤𝕖𝕕 𝕚𝕟 𝕥𝕙𝕖 𝕕𝕒𝕣𝕜
ℂ𝕠𝕟𝕗𝕦𝕤𝕖𝕕 𝕚𝕟 𝕥𝕙𝕖 𝕕𝕒𝕣𝕜
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

دوچرخه قرمز_ بخش یازدهم

_خوب آقای کیان برنا، شما خانم جهانبان را میشناسید؟

کیان دستی بین موهای مشکی خوش حالتش کشید و گفت: خیر.

_درباره قرار امروز عصرتان توضیح بدهید.

کیان همان حرفهای هومن را تکرار کرد و تائید کرد که ماهان پیشنهاد جداشدنشان را داده بوده است.

_متشکرم.

سرهنگ آریامهر خیلی خسته بود، سرش را میز گذاشت و سعی کرد ذهنش را متمرکز کند.

_جناب سرهنگ!

سرهنگ سرش را بلند کرد، سرگرد نیکراد روبرویش ایستاده بود.

_نتیجه تحقیقاتتان چه شد سرگرد؟

_هیچی.

_هیچی؟!

سرهنگ از خستگی و ناامیدی روی صندلی ولو شد، سرگرد نیکراد دستی به صورتش کشید و گفت: قربان، هیچ اثر انگشتی پیدا نکردیم، هیچ ردکفشی وجود نداشت و در کل فعلاً فقط میدانیم مقتول بوسیله یک کمربند بافتنی خفه شده است.

_یک کمربند بافتنی سفید که برای خود مقتول بوده است.

_از بازجویی ها متوجه این موضوع شدید؟

_بله.

سرهنگ نگاهی به ساعت دیواری انداخت و ادامه داد: الان ساعت نه و نیم است. با وضعیت فعلی کاری نمیتوانیم از پیش ببریم. جسد را بیاورید. فردا برای تحقیقات بیشتر برمیگردیم. کت دودی رنگش را برداشت و سریع از اتاق خارج شد.

*****

نیم ساعت بود که پلیس ها رفته بودند ولی شوک ناشی از این اتفاقات هنوز از بین نرفته بود. ماهان و کیان عصبی بودند، روشا و هومن هم افسرده و غمگین، فقط گیسو و دلارام از آرامش ظاهری برخوردار بودند اما وجه مشترک بین همه آنها این بود که هیچکدام اشتهایی به شام نداشتند، شدیداً خسته بودند و میخواستند بخوابند. روشا سردرد داشت برای همین یک قرص مسکن خورد و زودتر از همه رفت تا بخوابد. یکی یکی بلند شدند و رفتند تا بخوابند.

یک ساعت بود که دلارام با قصد خواب به اتاقش آمده بود اما خوابش نمیبرد. برخلاف ظاهرش که آرام بنظر می‌آمد اصلاً آرامش خیال نداشت، مدام در تختش می‌غلتید یا آرام در اتاق قدم میزد. در آخر بلند شد و در اتاق را قفل کرد. کم کم چشمهایش گرم شده بود و میخواست بخوابد که صدای قدم زدن کسی را در راهرو شنید و سایه همان شخص را از زیر در دید، سریع خودش را به در رساند و گوشش را روی آن گذاشت. صدای قدم های آن شخص دور شد و او حدس زد که به انتهای راهرو رفته باشد، جایی که اتاق های دلارام و گیسو و رستا_البته تا امروز عصر_قرار داشت. ساعت دیواری را نگاه کرد، یازده و ربع بود، با خودش گفت شاید گیسو از خواب بیدار شده باشد، او هم خیلی آرام بنظر نمی‌آمد. با این تصور دوباره به تختش برگشت و خوابید.

صبح با صدای در زدن دیوانه وار گیسو بیدار شد، کسل سمت در رفت و آن را باز کرد. گیسو خودش را به داخل پرت کرد و او را محکم بغل کرد، بدنش میلرزید و گریه میکرد. دلارام شوکه شده بود و هنوز کامل از خواب بیدار نشده بود، به زور گیسو را از خودش جدا کرد و پرسید: چه شده؟

گیسو صورت اشک آلود و ترسیده‌اش را بالا گرفت، به موهای مشکی دلارام چنگ زد و با صدای گرفته‌ای فریاد زد: روشا مرده!


رمان آنلاینرمان آنلاین جناییجناییمعماییدرام
..ᴅᴀʀᴋ ᴛʜᴏᴜɢʜᴛꜱ ᴛʜᴀᴛ ᴀʀᴇ ʙᴏᴛʜ ʟᴏᴠᴇʟʏ ᴀɴᴅ ᴀɴɴᴏʏɪɴɢ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید