همهی ما در زندگیمان آدمهایی را دیدهایم که محبوب جمعی از مردماند؛
آدمهایی که هرچه دقیقتر نگاهشان میکنی، کمتر میفهمی چرا دیده میشوند و چرا اینهمه توجه را به خودشان جلب کردهاند.
این سؤال مدتها در ذهن من بود.
تا چند وقت پیش که به صحبتهای دکتر ناصر پروانی گوش میدادم. میگفت:
«از جایی رد میشدم که چراغی چشمک میزد. همین چشمکزدن باعث شده بود همه ناخودآگاه به آن نگاه کنند و توجه جلب می کرد و نکته اینجاست که همیشه دیدهشدن بهخاطر درستبودن یا درست انجامدادن کار نیست.»
همان لحظه، این جمله مستقیم رفت وسط ذهنم؛
پروندههایی را باز کرد که انگار سالها گوشهای خاک میخوردند.
یکی از آن پروندهها برمیگردد به یک روز معمولی از سال یازدهم دبیرستان.
زنگ شیمی بود و معلم مثل همیشه مشغول درس دادن.
ناگهان مگسی وارد کلاس شد. یکی از بچههای ردیف سوم کتابش را در هوا تکان داد و کتاب درست به سر مگس خورد. مگس بیچاره له و لورده افتاد روی زمین.
کلاس پر از همهمه شد. بچهها از جا بلند شده بودند و بالای سر مگس ایستاده بودند و نگاهش میکردند؛ مگسی که روی زمین تلوتلو میخورد.
من ردیف دوم نشسته بودم. از همانجا، با احترامی که همیشه برای حیوانات قائل بودم، گفتم:
«بچهها، دیگه زدین کشتینش… لااقل خلاصش کنید راحت بشه؛ حداقل زجر نکشه.»
همان لحظه یکی از دوستانم —که اتفاقاً خودش را حامی سرسخت حیوانات میدانست— به نشانهی اعتراض و البته برای شوخی، با خنده جامدادیاش را از ردیف سوم به سمت من پرتاب کرد.
اما تیرش خطا رفت و خورد به پسِ کلهی بغلدستیام.
بغلدستیام که بیخبر از همهجا تازه چُرتش برده بود، با برخورد جامدادی از خواب پرید. جامدادی را محکم در مشت گرفت. از شدت خشم قرمز شده بود.
از جا بلند شد و فریاد زد:
«کی اینو پرت کرد؟»
دبیر شیمیمان که از دیدن او جا خورده بود، با انگشت به سمت دوستم اشاره کرد.
کمی جر و بحث اتفاق افتاد و حتی دبیرمان که شخصیت آرام و متینی داشت ، عصبانی شده بود و برای دوستم خط و نشان کشید.
دوستم چهره در هم کشید و نشست سر جایش.
بغلدستیام جامدادی را روی میز من گذاشت. من هم آن را در جیبم گذاشتم تا زنگ تفریح به صاحبش برگردانم.
زنگ که خورد، طبق عادت همیشگی با چند نفر از بچهها دور هم جمع می شدیم و گپ میزدیم.
بیشترشان همان ردیف سوم و اطراف دوستم نشسته بودند.
رفتم جلو.
داشت با کسی حرف میزد. نگاهش به من افتاد و پرسید:
«جامدادی من دست توئه؟»
برای ادامهی شوخیِ خودش، با خنده گفتم:
«نه بابا.»
اما انگار او شوخی را جدی گرفته بود. ناگهان فریاد زد:
«اینقدر.....، جامدادیمو بده ببینم!»
پایش را گذاشت روی خط قرمز من.
من اهل فحش دادن نبودم.
خشم تمام وجودم را گرفت. ماجرا از اول تا آخر در ذهنم مرور شد تا بفهمم مقصر کیست. به نظرم من مقصر نبودم، اما او جلوی همه انگشت اتهام را سمت من گرفته بود؛ دقیقاً همان چیزی را گفته بود که نباید.
به جمع نگاه کردم؛ به این امید که شاید کسی از من دفاع کند.
اما هیچکس از من حمایت نکرد.
حتی یک نفر.
در چشمهایشان چند چیز را همزمان میدیدم:
بعضی انگار مرا مقصر میدانستند.
بعضی انگار میگفتند: «ختمش کن.»
بعضی هم واضح بود که نمیخواهند وارد این آتش شوند.
فقط یک نفر را به یاد دارم که آرام و زیر لب، با لحنی شبیه خواهش، گفت:
«جامدادیشو بهش بده…»
عصبانیت در من موج میزد. فکم را محکم به هم فشار میدادم.
در ذهنم سناریوها رژه میرفتند:
اولی این بود که بروم جامدادی را با شدت بکوبم در صورتش تا یادش بماند حق این را ندارد با من اینگونه صحبت کند،
نزدیک بود که انجامش بدهم.
بهسختی جلوی خودم را گرفتم. من اینگونه نیستم
فکر دوم این بود که جامدادی را محکم بکوبم روی پایش؛ فقط برای اینکه بفهمد چقدر عصبانیام.
واقعاً ممکن بود هر لحظه کنترلم را از دست بدهم و بلایی سر خودم و او بیاورم...
نفس عمیقی کشیدم.
همه نگاهها به من دوخته شده بود؛ منتظر واکنش.
اما در نهایت، جامدادی را آرام روی پایش گذاشتم.
بدون اینکه به او نگاه کنم، سریع از کلاس بیرون رفتم.
حس عمیقی از تنهایی داشتم.
احساس میکردم جمع و همکلاسیهایم پشتم را خالی کردهاند.
چرا؟
چرا به کسی که آنطور رفتار کرد، اهمیت میدادند؟
چرا با وجود بیادبیاش، توجه جمع روی او بود؟

فکر میکنم پاسخ همهی این سؤالها را همان جملهی دکتر پروانی داده باشد:
بعضیها دیده میشوند، نه بهخاطر درستبودن،
بلکه چون مثل چراغی چشمک میزنند و چشمها را وادار میکنند نگاه کنند.
پ.ن:این نوشته روایتِ یک تجربهی شخصی است، نه قضاوتِ آدمها ، بقیه اش با شما
اما سئوال : شما اگر جای من بودید چه می کردید؟