Echona·۱۶ روز پیشچراغهای چشمکزن همیشه حق ندارندهمهی ما در زندگیمان آدمهایی را دیدهایم که محبوب جمعی از مردماند؛آدمهایی که هرچه دقیقتر نگاهشان میکنی، کمتر میفهمی چرا دیده میشوند…
Echona·۱۶ روز پیشگل سر صورتیبا سرعت در اتوبان میراند.دستش بیوقفه روی بوق بود. عجله داشت؛ میخواست به جایی برسد ، اما کجا؟ خودش هم نمیدانست.صدایشان هنوز در گوشش میپ…
Echona·۱۸ روز پیش«یک روز غیرمنتظره» / قسمت دومنزدیکشان رفتم ، پرسیدم : چرا اینجایین؟یکی از آن ها گفت: سارا سر کلاس حالش بد شد و غش کرد ، معلم فیزیک هم کلاس رو کلا تعطیل کرد...گفتم : جدی…
Echona·۱۹ روز پیش«یک روز غیرمنتظره» / قسمت اولداستان بگویم ، با یکی بود یکی نبود...آن روز ، در سال آخر دبیرستان ، مثل روزهای دیگر بود ، همه چیز خوب و آرام بود تا اینکه زنگ تفریح خورد ،…
Echona·۲۱ روز پیشآخرین نغمهگیتارش را میان دستانش گرفته بود؛ با هر ضربه به تارهای گیتار، اشک میریخت، آنقدر که نمیتوانست ببیند چه میکند.اما مهم نبود؛ او جای تمام آک…
Echona·۲۲ روز پیشموج ، زادهی تکتکِ قطرهها«از یک قطره شروع میشه… تو هم میتونی بخشی از این موج باشی.»
Echona·۲۲ روز پیش«قطعهای از وجود من»«متنی از دل، برای همان بخشی از من که شاید تو باشی. سفری درون خود، میان منهای متعدد، و نوری که تنها با تو کامل میشود.»