نزدیکشان رفتم ، پرسیدم : چرا اینجایین؟
یکی از آن ها گفت: سارا سر کلاس حالش بد شد و غش کرد ، معلم فیزیک هم کلاس رو کلا تعطیل کرد...
گفتم : جدی میگین؟ الان کجاست؟
گفت : بردنش دفتر مدیر ، زنگ زدن اورژانس و مامانش...
مبینا را به یکی دیگر از بچه ها سپردم و به داخل سالن مدرسه رفتم ، دفتر همان ابتدای سالن سمت راست بود .
تعدادی از بچه ها پشت در ایستاده بودند ، نگاهشان که کردم آن ها هم گریه می کردند.
پرسیدم: چرا گریه می کنین بچه ها؟ حالش خوبه نه؟
یکی از بچه ها گفت : وقتی دیدیم غش کرد ، ترسیدیم ، اینا بخاطر همونه...
تعدادی از بچه ها از دیدن آن صحنه نگران بودند و اشک می ریختند ، تعدادی پشت در ، روی زمین ، نشسته و تعدادی سعی در آرام کردن بقیه داشتند...
اما این بین ، مریم از همه ناراحت تر بود و او که اصولا آدم درونگرایی بود و زیاد ندیده بودم ابراز کند داشت گریه می کرد.. آخر او دوست صمیمی سارا بود
سعی کردم حالش را بهتر کنم ، گفتم: آخه سارا حالش خوبه چیزی نیست که چرا گریه می کنی ؟ یکم حالش بد شده همین...
اما او نگاهش را از من دزدید ، دو هزاری ام افتاد ... دعوایشان شده بود ، چیز هایی به خاطر می آوردم ، بنظر می رسید او از رفتار خود شرمنده و خودش را مقصر تمام این اتفاقات می دانست...
مدام بین بچه ها می چرخیدم و سعی در آرام کردن فضا و بچه ها داشتم...
حالشان بد بود ، رنگ هاشان پریده و سفید شده بودند ...

به سوی آبدارخانه رفتم ، با اینکه ورود دانش آموزان به آن ممنوع است ولی رفتم داخل ...
لیوانی برداشتم ، چند حبه قند درون آن انداختم ، بعد کمی آب رویش ریختم و هم زدم ،
اما با خود گفتم ، این یک لیوان که کفاف این همه آدم را نمی دهد..
پس لیوان دیگری هم برداشتم و درونش آب قند درست کردم.
هر لیوان را در یک دستم گرفته بودم و عملا دست هایم پر بودند ، به سمت دفتر رفتم ، بچه ها را داخل راه نداده بودند انگار ، همچنان در راهرو ایستاده بودند ،
وضعیت طوری بود که تا این یکی را آرام می کردیم ، دیگری گریه می کرد ...
به بچه ها آب قند تعارف کردم ولی کسی چیزی از گلویش پایین نمی رفت ، به زور یکی از آب قند هارا به مریم دادم که حالش جا بیاید...
مبینا هم همان حین حالش بهتر شده بود و به ما اضافه شد.
ماموران اورژانس رسیدند و رفتند داخل دفتر، همچنان بیرون دفتر ایستاده بودیم تا به ما خبری بدهند که حالش چطور است.
مادر سارا همان موقع از راه رسید ، مثل اینکه دم در آمبولانس را دیده و ترسیده بود ، از سر و صدای بیرون به سمت حیاط رفتم ، مادرش سراسیمه می دوید و حیاط هم که وسیع... به نیمه حیاط که رسید از شدت نگرانی از حال رفت و روی زمین افتاد...
به سرعت به سمتش رفتم و لیوان آب قند دیگری که هنوز در دستم مانده بود را به او دادم ، فکر نمی کردم به درد اینجا بخورد ، سعی می کردم او را دلداری بدهم که حال فرزندش خوب است ، نه فقط من بلکه معاون مدرسه و دیگران هم ...
با کمک معاونمان زیر بغلش را گرفتیم و بردیمش دفتر کنار دخترش ، آن زمان از بس اوضاع قر و قاطی بود که من و تعدادی از بچه ها هم رفتیم داخل و مامورین اورژانس هم گفتند که حالش خوب است و از معده اش هم نیست و در اثر ضعف یا استرس بوده... ( بعدا گفتند خداروشکر جواب آزمایشش منفی بوده)
القصه همه ما به همراه کادر دفتر و مدیر و معاون ، نفس عمیقی کشیدیم ...
بچه ها که تا چند لحظه پیش در ماتم بودند حالا می خندیدند و شوخی می کردند ...
کمی دور تر از آنها وسط دفتر ایستاده بودم و نگاهشان می کردم ، به این فکر می کردم که امروز عجب روزی بود... اما لبخندی محو روی لب داشتم ، حاصل آن استرس و نگرانی ای که حالا تبدیل به شادی شده بود.
همان لحظه ها معلم فیزیک وارد دفتر شد تا حال سارا را بپرسد
کنار من ایستاده بود سر صحبتمان باز شد و از ماجرا ها گفتیم ، ناگهان من که در تمام این مدت هی این طرف و آن طرف رفته و به این و آن دلداری داده بودم ، متوجه شدم معده ام وحشتناک می سوزد ،
انگار فرصت گریه ای که خودم نیاز داشتم و تمام آن فشار ها ، در بدنم تبدیل به درد فیزیکی شده بود...
معلم فیزیک که باخبر شد آرام گفت: بیا بغلم ببینم:)
و من را در آغوش گرفت ، شاید اولین لحظه در آن روز بود که من هم دیده شدم ..
و بعد از دفتر بیرون رفت
چند دقیقه بعد من هم از دفتر بیرون رفتم و به سمت دفتر پرورشی به راه افتادم ،
معلم فیزیک با تعدادی از بچه های کلاس ، متواضعانه روی زمین ، دایره ای نشسته بودند و برای هم قصه تعریف می کردند و می خندیدند ،
با دیدن آن صحنه اندکی ایستادم ، خیره شدم به آن ها ، انگار در آن فضا معلم فیزیک داشت یاد آوری می کرد : زندگی هنوز هم در جریان است...
من هم به آن ها اضافه شدم و گفتیم و خندیدیم و اینگونه روز به پایان رسید.
روز خیلی شلوغی بود ، چه از نظر جسمی و چه از نظر عاطفی ، اصلا انگار شتر با بارش در ماجراهای آن گم می شد..
پایان
برگرفته از خاطره واقعی _ ن.ا
منتظر شنیدن نظراتتون هستم:)