ویرگول
ورودثبت نام
Echona
Echona« کسی که در میان روزمره‌ها دنبال لحظه‌های واقعی می‌گردد؛ و هرجا کلمه‌ای روشنی بدهد، آن را با بقیه شریک می‌شود.» اینجا قرار است از هر دری سخنی بگوییم...
Echona
Echona
خواندن ۵ دقیقه·۳ روز پیش

«یک روز غیرمنتظره» / قسمت دوم

نزدیکشان رفتم ، پرسیدم : چرا اینجایین؟

یکی از آن ها گفت: سارا سر کلاس حالش بد شد و غش کرد ، معلم فیزیک هم کلاس رو کلا تعطیل کرد...

گفتم : جدی میگین؟ الان کجاست؟

گفت : بردنش دفتر مدیر ، زنگ زدن اورژانس و مامانش...

مبینا را به یکی دیگر از بچه ها سپردم و به داخل سالن مدرسه رفتم ، دفتر همان ابتدای سالن سمت راست بود .

تعدادی از بچه ها پشت در ایستاده بودند ، نگاهشان که کردم آن ها هم گریه می کردند.

پرسیدم: چرا گریه می کنین بچه ها؟ حالش خوبه نه؟

یکی از بچه ها گفت : وقتی دیدیم غش کرد ، ترسیدیم ، اینا بخاطر همونه...

تعدادی از بچه ها از دیدن آن صحنه نگران بودند و اشک می ریختند ، تعدادی پشت در ، روی زمین ، نشسته و تعدادی سعی در آرام کردن بقیه داشتند...

اما این بین ، مریم از همه ناراحت تر بود و او که اصولا آدم درونگرایی بود و زیاد ندیده بودم ابراز کند داشت گریه می کرد.. آخر او دوست صمیمی سارا بود

سعی کردم حالش را بهتر کنم ، گفتم: آخه سارا حالش خوبه چیزی نیست که چرا گریه می کنی ؟ یکم حالش بد شده همین...

اما او نگاهش را از من دزدید ، دو هزاری ام افتاد ... دعوایشان شده بود ، چیز هایی به خاطر می آوردم ، بنظر می رسید او از رفتار خود شرمنده و خودش را مقصر تمام این اتفاقات می دانست...

مدام بین بچه ها می چرخیدم و سعی در آرام کردن فضا و بچه ها داشتم...

حالشان بد بود ، رنگ هاشان پریده و سفید شده بودند ...

به سوی آبدارخانه رفتم ، با اینکه ورود دانش آموزان به آن ممنوع است ولی رفتم داخل ...

لیوانی برداشتم ، چند حبه قند درون آن انداختم ، بعد کمی آب رویش ریختم و هم زدم ،

اما با خود گفتم ، این یک لیوان که کفاف این همه آدم را نمی دهد..

پس لیوان دیگری هم برداشتم و درونش آب قند درست کردم.

هر لیوان را در یک دستم گرفته بودم و عملا دست هایم پر بودند ، به سمت دفتر رفتم ، بچه ها را داخل راه نداده بودند انگار ، همچنان در راهرو ایستاده بودند ،

وضعیت طوری بود که تا این یکی را آرام می کردیم ، دیگری گریه می کرد ...

به بچه ها آب قند تعارف کردم ولی کسی چیزی از گلویش پایین نمی رفت ، به زور یکی از آب قند هارا به مریم دادم که حالش جا بیاید...

مبینا هم همان حین حالش بهتر شده بود و به ما اضافه شد.

ماموران اورژانس رسیدند و رفتند داخل دفتر، همچنان بیرون دفتر ایستاده بودیم تا به ما خبری بدهند که حالش چطور است.

مادر سارا همان موقع از راه رسید ، مثل اینکه دم در آمبولانس را دیده و ترسیده بود ، از سر و صدای بیرون به سمت حیاط رفتم ، مادرش سراسیمه می دوید و حیاط هم که وسیع... به نیمه حیاط که رسید از شدت نگرانی از حال رفت و روی زمین افتاد...

به سرعت به سمتش رفتم و لیوان آب قند دیگری که هنوز در دستم مانده بود را به او دادم ، فکر نمی کردم به درد اینجا بخورد ، سعی می کردم او را دلداری بدهم که حال فرزندش خوب است ، نه فقط من بلکه معاون مدرسه و دیگران هم ...

با کمک معاونمان زیر بغلش را گرفتیم و بردیمش دفتر کنار دخترش ، آن زمان از بس اوضاع قر و قاطی بود که من و تعدادی از بچه ها هم رفتیم داخل و مامورین اورژانس هم گفتند که حالش خوب است و از معده اش هم نیست و در اثر ضعف یا استرس بوده... ( بعدا گفتند خداروشکر جواب آزمایشش منفی بوده)

القصه همه ما به همراه کادر دفتر و مدیر و معاون ، نفس عمیقی کشیدیم ...

بچه ها که تا چند لحظه پیش در ماتم بودند حالا می خندیدند و شوخی می کردند ...

کمی دور تر از آنها وسط دفتر ایستاده بودم و نگاهشان می کردم ، به این فکر می کردم که امروز عجب روزی بود... اما لبخندی محو روی لب داشتم ، حاصل آن استرس و نگرانی ای که حالا تبدیل به شادی شده بود.

همان لحظه ها معلم فیزیک وارد دفتر شد تا حال سارا را بپرسد

کنار من ایستاده بود سر صحبتمان باز شد و از ماجرا ها گفتیم ، ناگهان من که در تمام این مدت هی این طرف و آن طرف رفته و به این و آن دلداری داده بودم ، متوجه شدم معده ام وحشتناک می سوزد ،

انگار فرصت گریه ای که خودم نیاز داشتم و تمام آن فشار ها ، در بدنم تبدیل به درد فیزیکی شده بود...

معلم فیزیک که باخبر شد آرام گفت: بیا بغلم ببینم:)

و من را در آغوش گرفت ، شاید اولین لحظه در آن روز بود که من هم دیده شدم ..

و بعد از دفتر بیرون رفت

چند دقیقه بعد من هم از دفتر بیرون رفتم و به سمت دفتر پرورشی به راه افتادم ،

معلم فیزیک با تعدادی از بچه های کلاس ، متواضعانه روی زمین ، دایره ای نشسته بودند و برای هم قصه تعریف می کردند و می خندیدند ،

با دیدن آن صحنه اندکی ایستادم ، خیره شدم به آن ها ، انگار در آن فضا معلم فیزیک داشت یاد آوری می کرد : زندگی هنوز هم در جریان است...

من هم به آن ها اضافه شدم و گفتیم و خندیدیم و اینگونه روز به پایان رسید.

روز خیلی شلوغی بود ، چه از نظر جسمی و چه از نظر عاطفی ، اصلا انگار شتر با بارش در ماجراهای آن گم می شد..

پایان

برگرفته از خاطره واقعی _ ن.ا

منتظر شنیدن نظراتتون هستم:)

داستانمدرسهزندگیمعلمدوست
۵
۸
Echona
Echona
« کسی که در میان روزمره‌ها دنبال لحظه‌های واقعی می‌گردد؛ و هرجا کلمه‌ای روشنی بدهد، آن را با بقیه شریک می‌شود.» اینجا قرار است از هر دری سخنی بگوییم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید