خواهرم در شکم مادرم کشته . او نمیتوانست از لقاح به دنیا بیاید.
من و برادر دو قلویم بودیم.
آنها میدانستند که با به دنیا آمدن ما نابود می شوند.
پس تمام تلاششان را کردند تا ما را در شکم مادری سقط کنند.
اما مادر که داشتیم هر چند از اعماق وجودش حاملگی اش را دوست نداشت اما هر طور که بود ما را در شکم خود به روش جنینی رشد داد.
هر چند خود در خلوت خود میدانست حاملگی اش توهم است.
حال مادرمان اصلا خوب نبود.
به دکترش مراجعه کرد.
و گفت باید هرچه زودتر بریم بیمارستان.چون بچه بند ناف دور گردنش پیچیده و مرده و باید فقط بیرون بیاوریمش تا تو زنده بمانی...
اما هیچ وقت چیزی از برادرم نگفت.
من خفه شده بودم و مرده بودم...در شکمی...
وقتی مرا بیرون آوردند شروع به خندیدن کردن...
پس زنده شدم...
من و برادرم به دنیا آمدیم.در بیمارستان... با بریدن گوشت با تیز ترین تیغ ها...
من را به آغوش مادرم سپردند و برادرم را دزدیدند و بردند..
برای آزمایش؟! تولید نژاد برتر؟!
وقتی از دکتر پرسید بچه دیگرم کجاست دکتر گفت اون مرده...
اما ربوده شده بود...
و سالیان سال گذشت...
او در خیالات خود آگاهانه و نا آگاهانه با من حرف میزد بازی میکرد
من هم همینطور...
همیشه در همه شرایط و سخت ترین شرایط به کمک هم می آمدیم...
اما چطور؟!
هنوز هم به دنبال گمگشته خود هستم...
برای دنیایی زیبا فقط کافی بود کنار هم از شیشه شیر میخوردیم...
آدمی که ترس وجودش را بگیرد و حماقت پیشه کند منافعش برایش مضر است و در خیال خام منفعت میمیرد...
جایی که قاضی مجرم است..
دنیایی که تخلف و خرافه به عنوان قانون وضع میشود...
چه عبث دنیاییست و بودن در آن دورانهای دورهای باطل است...
جرم در جرم..
جنگ در جنگ...
بر سر چه؟
نابودی خود .
دانشمند احمق...قاضی مجرم...روحانیون فاسد...
وحشی های شورشی...
گیریم شیر وحشی است.. اما خوراک لاشخورهای وحشی را باقی میگذارد...
اما گیریم که اینها شیر داشتند ... شکار شیرشان لاشخور ها بودند... کفتارهای لاشخور خوراک شیر بود...
این طبیعی نیست...
شاید لاشخور ها منتظر مرگ شیر پیر باشند...
اما شیر ها لاشخور ها را نمیخورند...
خوش خوراک شیر گوشت تازه گرم جان باخته است...
کرکس های ملخ خوار ... مگس های گنجشک خوار...
گاوهای دریده از شاخ به شیر... گاوهای گوشتخوار...
با دندانهای آسیابی آسیایی..
این چه جنگی بود که در پسش همه نو شکفتیم؟