پارت 4
اه پس یه قلعه اس فکر نکنم تا حالا یکیشونو از نزدیک دیده باشم ، اگه از چیزایی که شینیدم ،چیزی یادم باشه این بود که روحای قلعه به هر چیزی که بهش میشه گفت خونه تبدیل میشن ولی یه خاصیت مخصوص دارن اونم اینه که با قدرت خاصی که هر کدوم دارن ،اون خونه مثل محافظ عمل میکنه و همشون دنبال یک اربابن تا احضار نشن و با یه ارباب قرداد نبندند از شهر دژ بدون ورودی خارج نمیشن.
اما این که گفت ارباب نداره چجوری ایجاست؟
من
میگم اگه روح قلعه هستی و ارباب نداری ، چه جوری اینجایی اخه نشنیدم تا حالا هیچ روحی بدون ارباب بیرون از شهرش باشه ؟! هه .. ه
پوچی
اگه حوصله داشته باشین ،براتون تعریف میکنم ،چون طولانیه داستانش.
اه چرا من حوصله نداشته باشم ها قطعا دارم مگه میشه از نگاه کردن ، بهت دست برداشت ،ها ها اهمم
من
او بله من خیلی حوصله دارم ،گوش میدم ،بفرما بگو .
پوچی
خوب از اولش میگم من 313 سال پیش به دنیا امدم ،به عنوان 15 پسر پادشاه دژ ،ولی وقتی خواستن، سطح قدرتم رو بسنجن و اینکه قدرتم چیه؟ اب شبنم گل قدرت واکنشی نشون نداد ایجوری شد که همه فکر کردن ، من هنوز قدرتم و ازاد نکردم .
چند سال گذشت تا من به سن بلوغ رسیدم 18 سالگی و اب شبنم هم چنان از من واکنشی نمیگرفت ، این جوری شد که به پدرم که تا اون موقع ندیده بودمش و همین طور مادرم خبر دادن که من هیچ قدرتی ندارم ، برای همه عجیب بود که چطور پسر پادشاه با قدرت مه ابدی که قوی ترین و اربابش خدای جنگ مارسیس است ،همین طور مادرش که پنجمین همسر پادشاه با قدرت شکوفه گل در باغ جادو و اربابش فرشته ولگاریس فرزندی بدون قدرت به دنیا اوردن.
پدرم و مادرم وقتی امدن به به دیدنم واسه اولین بار بدون هیچ مهری بعد از فهمین کامل ماجرا از من دست کشیدن ، از من همه چیزم گرفته شد به قصر برف سرد تبعید شدم ، من بدون سرو صدا زندگی میکردم اما همه منو به دلیل نداشتن قدرت مسخره میکردن و میگفتن هیچ کس من احضار نمیکنه ، من این ماجرا رو تحمل میکردم اما پدرم موقعی که من به سن 57 سالگی رسیدم و چهرم توی سن 32 سالگیم مانده بود ، برای باز دید به شهر امده بود و فهمید من چهره ثابت خودم رو بدست اوردم من و از شهر بیرون کرد .
من سرگردان بعد یه مدت که به اینجا رسیدم ، تصمیم گرفتم که اینجا مثل خونه ثابت باشم تا هر کس خواست ازم به عنوان یه خونه کوچیک جنگلی استفاده کنه اما بعدا فهمیدم هر کسی لمسم میکنه ناپدید میشه ، وقتی توی خودم رو گشتم فهمیدم هویتم چیه، پوچی ،من پوچ بودم واسه همین هر کی منو لمس میکرد همه چیزیش خاطراتش وجودش قدر تاش پوچ میشد و جزوی از من شد و از اون وقت تا الان از تمام نژاد ها روی هم 66 نفر تا الان همشون بخاطر لمس کردن م وجودشون پاک شوده و من الان اینجام واسه همین بهت گفتم بهم دست نزنین.
من
اه که اینطور ولی دیر شده واسه یاد اوری چون من همین الانم دستم رو کمرته و دارم نوازشت میکنم .