﷽
همان خدائی که به وسیلهی قلم (انسان را تعلیم داد و چیزها به او) آموخت.
دلہ نوشته♡
[v] مقدمه
• زندگی کُتہ،... ولی آرزو دور دراز انسان اورا از جایگاه ابدش دور می نماید...
آنگاه چشم باز می کند که گویی کار از کار گذشته و با دلی آهکنده از غم و حسرت رهسپار تقدیر الهی می شوی، گویی که انگار از مادر زایده ...
خدا مرگ را برایم رقم زده است که بدانم میمانم ولی ن در این دنیا، كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ♡
این حجاب و حبابی که در پیش دو چشم توس، با مرگ به سر میرسد،... تُ بر سر چِ راه و بُنئُُُُُُُُ بندی به سر میرسی؟! الله اعلم
و چِ سرآمدیی در انتظار این انسان از خدا بخبر هس که گویی بد از مرگ چنان مات و مبهوت میماند ؛ که گوی یک روز در این دنیا نماند...
شاید نمی توانیم از مرگ فرار کنیم ولی آن چنانی نمی مانی که بتوانی خاک بمانیُ ،نتوانی بمانی!
لحظه فرا می رسد که انسان مجالی برای بیانهکلام خود ندارد ولی چنان حکایت زندگی تُ را می نویسند، که گویی ناگفته ای برا نوشتند باقی نمانده!
حکایت نوشتن انسان بوی خاک می دهد و خاک بوی آرامش ...
آرامش امروز چنان فراموش می شود که گویی فکر میکنی خاک بوی ندارد و فقط سایه هولناک دارد که کالبد وجودت از بُنُئُُُُُُُُُ بند می درد، از شدت بهوت یادت نمی ماند مرگ تُ را در آغوش گرفته یا تُ مرگ را ؟!
الله اعلم ♡
هراس دارد راهی که قدم ننهادیی و ندیدی فقط خدا میداند چِ روی پیش این انسان غرق شده در این دنیا به انتظارش نشسته ...
مرگ به انتظارت گمارده شده گویی فقط فلک زده و بدبختی هم چُ تُ به طمع مرگ، روح از تنت جدا می کند!
مرگ حقست ولی حقم برای تُ!
حقی برا خودت قائل نمیشی ولی خدا مرگ را برا همی چُ تُ رقم ...
كُلُّ نَفْسٍ ذَآئِقَةُ ٱلْمَوْتِ ۗ ♡
پایان ما در خاک نمیگجند منی همچو تُ نمیتواند حکایتی در این دو بند بنویسید ، اگر میتوانی بنویسی این قلمُ این کاغذ، بسم الله ...
وای بر تُ که بسم اللہی بگویی برا خود بنویسی!