هیئتی
بر بلندای صخره ای
نشسته بر زانوان ، دستها در هم زنجیر و ریه ها پر شده از گرد هذیان ذهن ، نفس زنان خیره در افق
گویی تیر رها شده از کمان نگاهشان در جستجوی عدالت در بیکران آسمان گم شده باشد
چشمان همه فریب خورده ، چهره ها همگی تکیده از افیون تقدیر …
در پس این هیاهوی انسانی
در بتخانه ای کافر مدفون شده زیر گرد زمان پیکره ای به جا مانده از دوره ای نامشخص ، عمل آمده
از خشک ترین و شورترین خاکها و لاشه سنگهای گداخته و آواره بیابان و جان گرفته به جادوی آب
ساخته شده بدست گمنام ترین پیکره تراشها با شمایلی سخت و سرد ، تیره و بی ارزش بی نام و
منفور ، رها شده و بی عابد …
اما
شاید در شکاف ترکهای پیکر سختش میان حفره خالی قلبش پناهی برای زیست هزاران پرنده
رنگارنگ ساخته باشد…
شاید
شاید اما در زیر آن پوسته ی بی جان ، آبی از شیرین ترین دریاها خانه هزاران ماهی کمیاب باشد
که سالها پیش برای رهایی از آفتاب سوزان بیابان به دل تاریک خاک پناه برده باشند…شاید
شاید
که وحی از خاک می رسد .