در طول چند سالی از زندگیم هر لحظه و وهر اتفاقی که میافتاد باعث میشد که به گذشته فکر کنم از رفتار خواهر و برادرم که مدام اونها رو با بچه گی و نوجوانی خودم مقایسه میکردم تا خوندن یه متن یه خاطره یا حتی یه اهنگ بهم میگن که این کار احمقانس زندگی توی گذسته یااتفاقات ولی این کار تنها به دو دلیله اول نمیدونم چه شکلی و چرا ولی میتونم به یادبیارم که تا چهارده پونزده سالگی خوشحال بودم شاید هم فقط برداشت من اون زمان این بوده که خوشحالم یا برداشت الانم اینه که اون زمان خوشحال بودم شاید چون هیچ وقت انقدر ناراحت نبودم.
دوم دارم میگردم و میگشتم دنبال اون شکستگی که به وجود اومد اینکه این ناراحتی و غم کجا شروع شد با کدوم اتفاق؟ چرا ؟
فقط دنبال یه شکستگی ساده ام همونی که نشون میده آب از این جا وارد شده و باعث شده که در حال غرق شدن باشم حتی میدونم که ممکنه چنین چیزی وجود نداشته باشه ممکنه هزاران ضربه باعث این موضوع شده و شاید اصلا هیچی نشده، و من از همون اول این شکلی بودم ( یه قالب شکسته ) ولی من کم کم منزجر شدم از بی دلیل غمگین بودن از اینکه همه چی خوبه اما نیست پس بازم گشتم و میگردم که خوب این روزا بیشتر ناخودآگاه دارم انجامش میدم .
پ.ن: میگن متن ها بیشتر از تصاویر به یاد میمونن الان اینو نوشتم که اگر دوباره توی گذشته دنبال ایراد گشتی انجامش ندی داری همه خاطرات خوب رو برای پیداکردن یه لکه کوچیک خراب میکنی.
پ.ن: با دوران خوب من کاری نداشته باش فقط به یاد بیار لبخند بزن و برگرد.
پ.ن: شاید اونا نجاتت دادن.