چند روز پیش یک آقا و خانم با هفتاد و اندی سن، که کم سن تر به نظر میرسیدند با رویی گشاده به درمانگاه آمدند، آقا همین که نشست گفت دکتر، گوش هام نمیشنوه به خانوم بگو و یه نگاهی به چهره ی خانومش کرد در حالیکه داشت لبخند میزد، خانوم تحت تاثیر اون لبخند زد و شروع کرد که حج آقا حالش خوش نیس، پرسیدم و جواب داد، دیدم چهره ی خانوم هم گلگونه و داره عرق میریزه گفتم خوبی خانوم؟ گفت نه حقیقتش حال خودمم خوب نیست ولی حج آقا بدنش ضعیف تره و حواسش به خودش نیست گفتم اونو بیارم حالا خودم خوب میشم، هر دوشونو ویزیت کردم و کلی تشکر کردند، موقع رفتن حج آقا دست خانومشو گرفت تا دم اتاق برن برگشت و یهو گفت آقای دکتر ما پیاده روی هم میریم، اونم باهم، بازم به هم نگاه کردند و دست همو محکم فشار دادند و قهقه خندیدند و رفتند....