ویرگول
ورودثبت نام
محمد صفاپور
محمد صفاپوربمیرید بمیرید و زین نفس ببرید که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
محمد صفاپور
محمد صفاپور
خواندن ۵ دقیقه·۲ ماه پیش

این راز را به کسی بگویی می میری!

اشکان که جوان شجاعی بود به کوهنوردی و کشف مناطق جدید خیلی علاقه داشت.یک روز که از گروه جدا شد تا منطقه بکری از کوه را کشف کند، غاری توجهش رو جلب کرد. وقتی به درون غار رفت متوجه شد پیرمردی در آنجا در حال گریه است، اشکان از او دلجویی کرد و زمانی که از پیرمرد در مورد دلیل آن پرسید، پیرمرد گفت: «که زمان زیادی هست که زندگی میکنم و دیگر خسته شده ام، حدود 800 سال است که زنده ام و رازم این است که قدرت های ماورایی دارم اما این قدرت با همه خوبیهایش یک نقص بزرگ دارد.نقص این قدرت این است که اگر این راز را به کسی بگویی میمیری».


اشکان فکر میکرد که پیرمرد آلزایمر دارد و اینجا گم شده و داشت به این فکر میکرد این پیرمرد چطور از این کوه بالا آمده ولی انگار پیرمرد فهمید که در سر اشکان چه میگذرد و با عصبانیت دستش را به طرف عصای کوه نوردی اشکان دراز کرد و عصا در دست اشکان به آب تبدیل شد و به زمین ریخت.

اشکان میخواست فرار کند اما انگار هیچ حسی در بدنش نداشت انگار که هیچ وقت دست و پا نداشته است، زبانش بند آمده بود و با ترس و لرز داشت به صورت پیرمرد نگاه میکرد. پیرمرد گفت : «وحشت نکن من در این 800 سال آسیبی یه هیچ کس نزده ام. فقط خواستم بدانی حرف های من درست است و من از خانه سالمندان فرار نکرده ام، حالا هم چون راز من فاش شد چند روز بیشتر زنده نیستم».

بعد از چند دقیقه اشکان کم کم حالش بهتر شد و از پیرمرد خواست این کارها را به او آموزش بدهد. پیرمرد گفت: «اشتباه من را تکرار نکن، این قدرت اوایل جذاب است اما بعد از اینکه مرگ همه عزیزان را به چشم ببینی و بعد از اینکه بدانی هرگز نخواهی مرد، زندگی برای تو خیلی عذاب آور میشود». اشکان اصرار زیادی کرد و پیرمرد گفت: «چون میدانم تو آدم خوبی هستی قبول میکنم اما باید به من قول بدهی که از این قدرت فقط در راه خیر استفاده کنی».


اشکان از کوه پایین آمد و دیگر هوا تاریک شده بود، گروه او به تاخیر کردن های اشکان عادت داشتند و در پایین کوه آتش روشن کرده بودند تا اشکان به آنها برسد.


چند هفته گذشت و اشکان غیر از چند جاوی کوچک پنهانی که برای آزمایش کردن قدرتش بود جادوی دیگری را انجام نداد چون که میترسید اگر کسی او را حین این کار ببیند و رازش فاش شود و عمرش به پایان برسد. چند باری وسوسه شد حال آن همسایه ای که ماشین را جلو پل خانه یشان پارک میکرد را بگیرد ولی یاد قولی که به پیرمرد داده بود (که فقط این قدرت را در راه خیر استفاده کند) افتاد و پشیمان شد. البته قدرت های دیگری داشت مثل فکرخوانی که مدام از آن استفاده میکرد مثلا فهمید دوستان کوهنوردش چقدر از بیراهه رفتن اون ناراحتن همچنین فهمید دختر همسایه بالایی که هرموقع اشکان را میدید با او بد اخلاق بود، اتفاقا خیلی به اشکان علاقه داشته و آن بد اخلاقی به خاطر توجه نکردن اشکان به او بوده است و آن موقع بود که فهمید واقعا چقدر مادرش دوستش دارد ولی به زبان نمی آورده است.

البته بعد از آن که کمی ترسش فروکش کرد کارهای کوچک دیگری هم انجام داد مثل وقتی که دوستش داشت از روی سنگی در کوه سر میخورد و اشکان با قدرتش مانع آن شد که البته کسی نفهمید و چند باری که اتاقش را در یک لحظه و فقط با یک تکان دست، تمیز و مرتب کرد، که بعد از اینکه مادرش اتاق را دید خیلی تعجب کرد چون در طول زندگی اشکان سابقه نداشته بود اتاقش مرتب باشد و همچنین چند جادوی کوچک دیگری را امتحان میکرد ولذت میبرد.

یک روز پدر و مادر اشکان به یک مسافرت کوتاه کاری رفته بودند و دیگر زمان برگشت آنها بود و اشکان درخانه منتظر آنها بود چون تماس گرفته بودند که تا یک ساعت دیگر میرسند ولی بعد از اینکه ساعتی گذشت نرسیدند و اشکان تماس گرفت که هیچکدام در دسترس نبودند. اشکان باخود فکر کرد شاید در جاده هستند و آنتن ندارند. ساعتی دیگر هم گذشت که تلفن اشکان زنگ خورد بعد از اینکه صدای پشت تلفن را شنید انگار کل دنیا روی سرش خراب شد. پدر و مادرش تصادف کرده بودند و در بیمارستان بودند. اشکان خودش را سریعا به بیمارستان رساند پدرش غیر از شکستن دستش آسیب جدی دیگری ندیده بود ولی مادرش در بخش مراقبت های ویژه بود و ضربه مغزی سختی خورده بود و پزشکان تقریبا قطع امید کرده بودند.

اشکان با اصرار زیاد توانست وارد بخش مراقب های ویژه شود به شرط اینکه بیشتر از چند دقیقه آنجا نماند. اشکان دستش را روی سر مادرش گذاشت و دید که قسمت های آسیب دیده سر در حال ترمیم است پرستاران که متوجه این شده بودند همه دور تخت مادر اشکان جمع شدند و متعجب بودند، بعد از چند دقیقه مادر اشکان به هوش آمد و صحبت کرد که در آن لحظه اشکان از آن اتاق بیرون رفت و همچنین از بیمارستان هم خارج شد، شادی و غم هردو با تمام قدرت به اشکان هجوم آورده بودند چون از یک طرف مادرش نجات یافته بود و از طرف دیگر خودش در حال مرگ بود چرا که آن پرستاران راز اشکان را فهمیده بودند. اما او بیشتر خوشحال بود چرا که مثل پیرمرد مرگ عزیزانش را ندیده بود.

چند ساعت بعد از بیمارستان با اشکان تماس گرفتند جهت هماهنگی انتقال مادرش به بخش عادی ولی هرچه تماس گرفتند پاسخگو نبود . . .

کوه نوردیداستانجادوگرجادوتخیلی
۹
۰
محمد صفاپور
محمد صفاپور
بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید