
رسول صدایم کنید! چند ماه پیش، دقیقا یادم نیست چند ماه. داشتم موبی دیک را میخواندم حواسم رفت سمت گوشی، بلوبانک را باز کردم، اوضاع خوب نبود کتاب را بستم،گذاشتم داخل کتابخانه. سویچ را برداشتم و زدم به دل جاده ساعت حدود ۱۱ شب بود. دلم میخواست کل شب تنها توی شهر بچرخم و اهنگ گوش بدم اما بلوبانک نظر دیگه ای داشت پس اسنپ را روشن کردم و منتظر یه مسافر خوب بودم.
داستان از جایی شروع میشود که دختری هم سن سال خودم را سوار کردم.از طرز سلام کردن و نشستن اش فهمیدم مست است. بوی عطری آشنا داشت اما انقدر کمرنگ بود نتونستم تشخیص بدم. دختر آرایش بهم ریخته و چهره آرامی داشت.
آهنگ Flights Booked از Drake پخش میشد. وقتی تمام شد، پرسیدم:«آهنگ رو دوست داشتید؟»
با کمی مکث گفت:«آره، راستش اصلا حواسم نبود سرم درد میکنه شب پر ماجرایی داشتم.»
گفتم:«اگه زیاد شخصی نیست برام تعریف کنید.»
دختر حدود پنج دقیقه بدون توقف حرف زد. ماجرا از این قرار بود که امشب توی یه دورهمی مچ دوست پسرش را گرفته بود. خیلی سریع صحبت میکرد از یه جایی به بعد حرف هایش را متوجه نمیشدم و فقط سر تکان میدادم که ناگهان شروع کرد به فحش دادن به همه کس و هر چیزی که تابحال وجود داشته.هر وقت حرف تندی میزد توی آینه نگاه میکرد تا واکنش صورتم را ببیند.خلاصه هر چی دوست داشت گفت آخرش هم گریه کرد.
من ماتم برده بود و فقط از آینه نگاه میکردم. زیادی ساکت بودم دختر میخواست منو به حرف بیاره برای همین با لحنی آرام گفت: «قبول داری اکثر پسرا عوضی ان؟ وقتی یه دختر بهشون نزدیک میشه هوا برشون میداره؟»
نمیخواستم به نمایندگی از پسرا با یه دختر نیمه مست وارد بحث انسان شناسی بشم.سرم را به نشانه تایید تکان دادم و گفتم:«به نظر میرسه همینطوره.»
گریه اش که کامل تمام شد، پرسیدم:«خانم میخواید اینجا براتون قهوه بگیریم؟»
گفت:« آره ممنون میشم .»
ماشین را کنار زدم ،پیاده شدم و برای او قهوه گرفتم و برای خودم چای.از ماشین پیاده شد قهوه را گرفت و گفت:«میشه همینجا بخوریم؟»
گفتم :«اره بخوریم.»
نوشیدنی را در سکوت کامل خوردیم بعد دختر پرسید:«تو همیشه اینقدر کم حرفی؟»
با لبخند ریزی جواب دادم:«مسافر که مست باشه،زیاد حرف زدن خطرناکه.»
با مسخره گفت:«آره مواظب خودت باش.»
گفتم:«بهتره بریم دیگه داره دیر میشه.» بی توجهی های من دختر رو کفری میکرد.
سوار ماشین که شدیم دختر پرسید:«اون اهنگی که قبل تر گذاشتی چی بود؟ Drake بود؟»
توجه من را جلب کرد، اون خواننده مورد علاقه منو میشناخت حتی تو حالت حواس پرتی!جواب دادم:«اره فکر کردم حواست نبود؟»
گفت:«من حواسم نباشه هم صدای خواننده مورد علاقمو تشخیص میدم.»
از حرفش کمی جا خوردم و گفتم:«خب، پس اهل موسیقی هستی. کدوم اهنگشو دوست داری بزارم؟».
گفت :یه آرومشو.
۲ یا ۳ اهنگ گوش دادیم که نزدیک مقصد شدیم.دختر گفت:«میشه منو خونه نبری؟»
گفتم:«کجا بریم؟»
گفت:«دوست دارم توی شهر بچرخیم و اهنگ گوش بدیم.»
گفتم:«من امشب برای همین اومده بودم.»
بلوار کاوه رو دور زدیم و رفتیم روی پل صدر.چند دقیقه گذشت و بعد گفت:«صدای بلندگوها این پشت اذیتم میکنه میخوام جلو بشینم.»
کنار زدم پیاده شد در جلو را باز کرد و خودش را انداخت روی صندلی.چند بار سعی کرد کمربندشو ببینده اما ناموفق بود. گفتم:«صبر کن.»
کمربند خودمو باز کرد خم شدم سمتش. صورتم نزدیک گردنش شد. اون بوی عطر آشنا توی صورتم منفجر شد؛ تام فورد لاست چری ، بوی شراب البالو، بادام تلخ و دودی. من این بو را سال ها پیش دفن کرده بودم.جرات بو کردنش رو نداشتم.
کمربند را کشیدم و قفل شد. گلویم خشک شد. کاملا بی دفاع بودم.
حس کردم همین الان دختر را دیدم.موهایش سیاه و براق بود، دختر زیبایی بود.
با صدایی آرام و کمی لرزان پرسیدم:«اسمت چیه؟»
جواب داد:«نسیم.»
گفتم:«منم رسولم.»
نسیم سرش را از روی شیشه برداشت کمی جابجا شد و نزدیک تر شد. مکثی کرد؛ انگار منتظر واکنش من بود. من هم کمی نزدیک تر شدم.نسیم آهسته و بی تکلف سرش را روی شانه ام گذاشت، تکون نخوردم حتی نفس عمیق هم نکشیدم فقط سرعت ماشین را کم کردم.
در آن لحظه صدای جاده، باد، موسیقی و نفس های آرام نسیم را روی یقه ام حس میکردم. نفس هایی که میگفت: امن است، امن است.
#دنده_عقب_با_اتوابزار