ویرگول
ورودثبت نام
اکرم حسینی نسب
اکرم حسینی نسب
خواندن ۱ دقیقه·۸ ماه پیش

حکایتی از کافکا

موش گفت: « آخ، دنیا هر روز تنگ‌تر می شود.
اول چنان فراخ بود که وحشت می‌کردم.
به راه خود ادامه دادم،
خوشحال از این‌که سر‌انجام در دوردست‌ها،
در سمت راست و چپ، دیواری دیدم.
اما این دیوارهای دراز
چنان به سرعت سر به هم می‌آوردند
که چیزی نمانده به آخرین اتاق برسم
و آن‌جا، آن‌گوشه،
تله‌ای هست که رو به‌سوی آن می‌روم.»
گربه گفت: « فقط باید مسیر خود را عوض کنی »
و موش را بلعید.


حکایت. فرانتش کافکا

کافکاحکایتتغییر
به برون‌‌ریزی با نوشتن می‌اندیشم به جای تمام حرف‌های نزده‌ام
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید