آسان نیست بغض دختری جوان را ببینی و هقهق گریهاش را بشنوی و آرام بمانی.
اول طفره میرود از گلاییدن. سنگینی باری مضاعف روی دوشش را حس میکنی و از لبخند تصنعیاش که ذرهای احساس از آن نمیتراود پی به غریبحالیاش میبری.
جرقهی آلامی پنهان میشورانَدَش پس از جملهای که ناخواسته بر زبان میرانی و تهرنگی از شماتت دارد؛
"چرا زودتر حرکت نکردی تا به قطار برسی، حواست کجا بود مترو را اشتباهی سوار شدی و حالا ناچاری به کنسل کردن نوبت تراپیات."
همدردی با دختر دانشجو و بیان کردن واقعیاتِ این روزها که گم شده در اخبار جنگ و ناامنی و سلاخیها، سیل اشک را جاری میکند بر چهرهاش. و رگبار سوالها خون به گوشهی چشمانش میدواند. تو میپرسی و او با دردی آشکار و با تمام تهماندهی کلماتِ آن روزش پاسخت را میدهد. با همان بغضِ آزارنده و قلبکن.
میگوید در دانشگاه هیچ جوان سالمروحی نمیبینی؛ هماتاقیام نیمهشبها با فریاد از خواب میپرد و گریه میکند و پریشانیاش نشت میکند بر دیوارههای آیندهی نامعلوممان. همه را روانی کردهاند با این کارهاشان. بهترین استادمان را اخراج کردهاند و نزدیکترین دوستم را تعلیق. انگ اغتشاشگر رویشان است و زیر ذرهبینمان گذاشتهاند. برای پنج دقیقه تأخیر به خوابگاه تعهد میخواهند از ما. جنگ روانی راه انداختهاند و بیمحابا وارد اتاق خوابگاه میشوند و به بهانه برداشتن صندلیهای اضافه وسایلمان را زمین میریزند.
اواخر شب است و دختر، درمانده و پشت نقابِ آههای ممتد درمیآید:
"خیلی ناراحتم به تراپی نرسیدم."
✍️ اکرمحسینینسب