اصغر علیزاده
اصغر علیزاده
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

از اسب افتادن




دیروز خبر آمد که اسب عمو افتاده مرده. واضح‌ترش اینکه خودش را کشته. چند ماه پیش سر کره‌‌اش ماند زیر پاش و تلف شد، بعدش جنون گرفت. صبح‌ها سرش را به تیرک چوبی می‌کوفت و شب‌ها به سنگ.
حال عمو را پرسیدم، گفت خوب! از اوضاعش خبر گرفتم، گفت مرتب! فهمیدم جواب اولی آش و لاش بود و دومی به هم ریخته‌تر از سمساری. چاره‌ای ندارد، زغال افتاده توی دلش و الو گرفته، در طایفه ما رسم نبود که حرفمان را خط بزنیم، نوشته‌مان را انبار کنیم، بغضمان را با آب قورت بدهیم و سرمان بالا باشد که نیافتاده‌ایم، گردنِ شکسته مدال می‌خواهد چه کار؟
چند بار رفتم پیشش، سرش را پایین نگه ‌می‌داشت، اما نه اینکه چیزی بخورد، همینطوری سرش پایین بود، گردنش شکسته بود یا منتظر بود که بغلش کنم، هر چه باشد تو گیاه را می‌شناسی و گل‌ها را می‌فهمی و دستت در خاطرم هست که سبز است، می‌دانم روی آسفالت سفت دانه بپاشی سبز می‌شود و تو می‌دانی که اگر ساقه‌ی تن زرد باشد، برگِ سرت هم خواهد ریخت.
می‌خواستم باهاش حرف بزنم، مادربزرگ می‌گفت من از مادرم بلدم که رامش کنم، اما نمی‌کنم، ظلم است که غصه‌ی این زبان بسته را ازش بگیرم، چوو بعدش که وسط یورتمه رفتن‌هایش، کره‌ی زلف‌آشفته و خندان‌لب و مستی را ببیند سرش تیر می‌کشد، نفرینم می‌کند که چرا جنون بچه‌اش را از سرش پاک کردم، حتی خودش را هم نمی‌بخشد که چرا بارِ غصه‌اش را زمین گذاشته و دارد سبک‌تر راه می‌رود.
و من پیشش نشسته بودم که غصه ببافم. می‌دانستم که دو کس به خاطر باختن‌ها و دردهای یک‌رنگی که دارند هم‌کاسه و رفیق می‌شوند.
می‌گفت اگر همیشه شاد باشی که باخته‌ای. گاهی بلند شو جای زخم‌هایت را بساب و برق بیانداز. درد مشترک است که حرف مشترک می‌آورد. و آن موقع فهمیدم که هیچ حرفی با این اسب ندارم.
فقط اشک بود که توی چشم‌هام دلمه بست و ریختم و برگشتم.

به چند دقیقه قبل از افتادن تن سنگینش روی کاه‌ها فکر می‌کنم. او مرده و رفته اما تنش هنوز اینجاست. اصلا خیلی چیزها جا گذاشته است. وابستگی هر کسی را بسط می‌دهد و کار مرگ را سخت می‌کند، او کمی از خودش را با کره‌اش که خاک کردیم راهی کرد، کمی در دشت، کمی در قلب من و کمی در خاطرِ عمو جا مانده است. و فکر می‌کنم من هم همینطور خواهم بود، کلی جا بوده که تکه‌ای از خودم را جا گذاشته‌ام که مرگ برای جمع کردنشان کلی باید راه برود.

یا به عمو فکر می‌کنم که قدیم‌ترها داشته قداره‌کش می‌شده اما پدربزرگ افسارش را کشیده است. حالا هم گاهی تفریحی تیزی می‌کشد اما محض امرار امعاش و پاره کردن گردن مرغ و خروس‌ها. مهربان است. همان وقت‌ها افسارش را بسته‌اند به یک‌جایی که نه جزوی از شهر است و نه روستا. وسط هزارتا رخت یک خانه بنا کرده که او آنجا بخوابد و بیدار شود.
به شمشیری فکر می‌کنم که آن‌ موقع‌ها از دستش گرفته‌اند، سگِ اینکه شمشیر زدن بلد باشد و باغبانی کند شرف دارد به اینکه از شوت بودنش پرتش کنند باغ.
بلد باشی و نزنی فرق دارد با نزدنت.
من نه شمشیر داشتم و نه کشیدنش را بلد بودم، و زندگی اینطور پیش نرفت، باید یک ورِ سرت وحشی باشد و آن ورِ دیگرش رام. حالا رامِ هر چیزی یا هر کسی، که بماند.
عمو بعدها افسارش را داده بود دست همین اسبش «یاشار» و رام و آرامِ هم شده بودند که نشد، ابر سیاه از بختش کلی تکان خورد و تهش بالای سر این دوتا ترکید.
یحتمل گونه‌اش خیس است و حالا حالاها هم خیس خواهد ماند.
کسی چه می‌داند، شاید هم این‌بار قمه‌اش را برای کشتن غمش بلند کند. یا از این پس هنرپیشه‌ی دیریافته‌ای باشد که روی زین اسبی دیگر، در گوش اسبی دیگر چیزی‌ خواهد خواند و با صدایی که از همه‌ی صداهای توی سرش بلندتر است، آوازی خواهد خواند و به تاخت خواهد رفت.
یاشار عزیزم، این بار که غم سلاخیت کرد، در زندگی بعدی، در تولد دوباره‌ات مادیانی باش دور از شهر و آبادی، دور از حتی همین تک خانه‌هایی که وسط باغ‌ها رسته‌اند، نه من کنار دستت بنشینم برای قصه گفتن و نه تو سر خم کن برای شانه بودن، شانه‌ی گریه بودن. آن موقع‌ها حتی اگر مه رقیقی از امروز دیده شد، ما خواهیم دوید، بلکه در دویدن بی‌امان خودمان را از یاد ببریم.
شب خیال می‌کنم دنیا زمانی بیشتر از نعل و زین و افسار خواهد بود، دویدنم را زیر مه‌تاب می‌بینم و خونم در رگم قرار نمی‌گیرد. می‌بینم که جلوتر از پلنگ‌ها و گرگ‌ها بال درمی‌آورم و می‌دوم تا ماه. می‌بینم که من اسب شده‌ام برای اینکه بدوم!
روز ولی سوارم می‌گوید که کاه زیاد خورده‌ام و دیده‌هام هذیان بوده‌اند. زینم را که محکم می‌کند، فکم را که فشار می‌دهد تازه برایم روشن می‌شود که حق با سواری دادن است، حق با تسلیم شدن و رام شدن است، یا سر به شانه‌ی کسی ساییدن و گریه کردن! چون کسی که ریگی به کفشش باشد اینقدر محکم که تازیانه نمی‌زند.

اسباصلمرگزندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید