ویرگول
ورودثبت نام
رحیم مقدس
رحیم مقدس
رحیم مقدس
رحیم مقدس
خواندن ۱ دقیقه·۷ ماه پیش

قاصدک روی آسفالت

در حیاط را که بستم، دیدم دخترک با لباس فرم صورتی و کوله‌ای هم قد خودش بر دوش، پایش را روی رکاب موتور گذاشت. جستی زد و پرید روی زین هوندای گوجه‌ای و نشست پشت سر پدرش.

هنوز قدم اول را بر نداشته بودم که دیدم از سمت دیگر موتور پایین آمد. همان‌طور که پدرش می‌گفت: «کجا رفتی؟ کجا رفتی؟»؛ دخترک دوید و رفت بالای سر نقطه سفیدی که در میان سیاهی آسفالتِ کوچه خودنمایی می‌کرد. با چشمانی پر از ذوق به پدرش نگاه کرد و گفت: «اینا خیلی قشنگن بابا!»

همان‌طور که از کنار دخترک می‌گذشتم، با کنجکاوی نگاه کردم که چه چیزی انقدر قشنگ است که این‌گونه او را به وجد آورده؟ جواب را با اولین نسیم فهمیدم. نقطه سفید روی زمین، تکه‌ای از گل قاصدک بود که با باد به نرمی روی آسفالت می‌خزید. در فکر قشنگی قاصدک بودم که صدای پدرش را از پشت سر شنیدم: «آره خیلی قشنگه... حالا بیا سوار شو باید بریم.»

تا برسم به خیابان، به ذوق دخترک خردسال، اندک کنجکاوی خودم در انتهای جوانی و بی‌حوصلگی پدرِ میان‌سال فکر می‌کردم که هندای گوجه‌ای از کنارم گذشت و با پیچیدن در خیابان، از نظرم محو شد.

داستان کوتاهقاصدک
۰
۰
رحیم مقدس
رحیم مقدس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید