اردو بودیم، بچه های مقام آور مسابقه ی هند بال مدرسه رو برده بودند شیراز...
با یک مشت دیوونه تر از خودم تو یه کوپه ی داغون قطار بودیم...
از ساعت 7 شب که
از ساعت 7 شب که راه افتادیم، کلی جوک گفتیم و برنامه ی کارای شیراز رو چیدیم... همه از خستگی داشتیم می مردیم از بس فک زده بودیم... لی جوک گفتیم و برنامه ی کارای شیراز رو چیدیم... همه از خستگی داشتیم می مردیم از بس فک زده بودیم...
یکی بچه ها گفت:ساعت از 2 گذشته داره نزدیک 3 میشه ساعت شیطان، توی جاده ایم، همه جا بیابونه و ظلمات، چراغای کوپه رو خاموش کنیم و احضار روح کنیم...
همه موافقت کردیم جز سمانه که یکم می ترسید و خسته ام بود، البته حق داشت هممون جنازه بودیم...
اون عقل کلی که می خواست روح احضار کنه با خودش شمع هم آورده بود، هوا عجیب سرد بود...
شمع رو گذاشتیم وسط کوپه و دور هم جمع شدیم(زیر پتو)...
دوستم شروع کرد... یه سری چرت و پرت زیر لب گفت و بعد... گفت میتونید یه سوال ساده بپرسید یا ازش بخواید یه کار ساده انجام بده، پوزخندی زدم و گفتم اگه میتونی یکی رو تسخیر کن!
همه خندیدیم، شاید چون فکر کردیم کلیشه اس... بعدشم بچه ها یکم چیز میز گفتن و وقتی دیدیم چیزی نشد، بساط رو بریدیم که بکپیم...
سمانه هنوز رو تختش خواب بود. ما هم شمع و خاموش کردیم و چشم هامون حسابی گرم شد...
چیزی از خواب رفتنم نگذشته بود که انگار یکی بهم بگه بیدار شدم، دورمو نگاه کردم و دیدم سمانه خیلی تکون میخوره و حالت مناسبی نداره، گفتم شاید کابوسی چیزی داره میبینه خودش بیدار میشه و دوباره سریع خوابم برد...
ولی یکم بعدش...