
سلامی دوباره به ویرگول، هرچقدر کمتر و با فاصله زمانی بیشتر در اینجا مینویسم، بیشتر نوشتن یادم میره!
این روزام رو اگه بخوام توصیف کنم: شهر جدید، دغدغه های جدید، زندگی بزرگسالی، تروماتایز شدن، خوابگاه و....و نمیدونم باید چی بگم؟ خوشحال؟ نه...خوشحال نیستم؛ فقط به امید تدریس زنده ام!
وقتی بعد از این چهارسال برم شهر خودم، جایی که بهش تعلق دارم، برم جایی که خونه ام، خوابگاه نباشه، آدماش، دوستم داشته باشن؛برم اونجا که لازم نباشه ساعت۱۱:۳۰خاموشی بزنیم یا اگه غذامو سروقتش نگیرم، مسدود بشم:)
واسه دانش آموزام خاطرات زیادی برای تعریف کردن دارم... تمام تلاشمو میکنم در طول روز بتونم خوب درس بخونم تا معلم باسوادی بشم ولی، وقتی همه کلاسام تا ساعت۶عصر طول میکشه، و ساعت۷:۳۰ خروج ممنوعه؟! چی باید بگم؟حتی نمیتونم برم کتابخونه که در آرامش و دور از هیاهوی خوابگاه درس بخونم:)
ترم اول رو به اتمامه و من دارم سعی میکنم به همه چیز عادت کنم،خدایا بهم قدرتشو بده لطفا🥲🙏🏻
ولی الان دلم خونه میخواد
خیلی خیلی زیاد
به قول آقای خسرو شکیبایی عزیز:
به نظر من یه خونه هرجایی میتونه باشه
میتونه بالای یه ساختمون بلند باشه
میتونه تویه کوچه ی قدیمی که زیر یه بازارچه هست یاشه
میتونه بزرگ یا میتونه کوچیک باشه
میتونه برای هرکی مفهومی داشته باشه
یا هر رنگی داشته باشه
میتونه به رنگ آجر یا به رنگ شیشه و سنگ باشه
میتونه رنگ قرمز یا به رنگ ….
ولی من ینی بهتر بگم ما
معتقدیم خونه هرچی که باشه
باید سبز باشه بله سبز و همیشه سبز...
من دلم یه جای سبز میخواد، عین گیلان، عین خونمون:)