آخرین شب های سال بود، رایحهی دلانگیز عید در تمام کوچه های شهر پیچیده بود. آسمان پف کرده بود، میل برف داشت، آخرین برف سال!
از میان کوچه های پر هیاهو و کثیف -که غالباً بوی نامطبوعِ گوجه های له شده و پرِ کفترهای مریض را میداد- عبور کردم. وارد بازار اصلی شهر شدم. همانطور که انتظار میرفت، بازار شلوغ تر از کوچه هایی بود، که در آن میوه های پلاسیده میفروختند. آنچنان با عجله از بین مردم عبور میکردم که برخی گمان میبردند، از چند حجره پایین تر یک انگشتر و یا گردنبد طلا دزدیدهام. به سرعت خود را به شریان اصلی رساندم، بازار زنده بود، زندگی در آن جریان داشت، بوی عیدی میداد.
آخرین روز های سال، آخرین برف سال، موعد آخرین ها بود. و من دلشورۀ آخرین نگاه را داشتم، آخرین تصویر، آخرین خاطره. با چشمان دردمند و نگاهی مضطرب، به هر سو چشم میپراندم و چهره های ناشناسِ عابرین را یکی پس دیگری میکاویدم، و با هر تپش پلک کنار میزدم.
ناگهان تمام چراغ ها خاموش شدند و نور به یکباره رخت بست. سکوت سایه افکند و بازار در آرامشی بهت برانگیز فرو رفت، و چون تاریکی بر تن گرم بازار دامن کشید، اشعۀ لطیف ماه بر چشمها دوید.
یک نفر داد زد «برق رفته است!» و از پسِ آن بانگ، کرکره ها به پایین لغزیدند و با صدایی گوشخراش بر تن نحیف روح من چنگ کشیدند.
پیرمردی دوره گرد را دیدم که روی به آسمان کرد و با چشمانی دردمند و نافذ رخ هلالگون ماه را کاوید، و دست بر بار و بندیل خود برد و آهنگ رفتن کرد.
پیش از آنی که بند اساس را محکم کند، به آرامی بر پشتش کوبیدم و با لحنی عاجزانه گفتم «شمع دارید؟ یکی هم باشد کفایت میکند.»
پیرمرد بی معطلی یک شمع زینتی بیرون کشید و لای یک کاغذ کاهی پیچید و به همراه یک لبخندِ مغموم تحویل من داد.
خواستم دست در جیب ببرم که فورا پیشدستی کرد و دست بر شانه ام کشید و به آرامی فشرد و گفت «مهمان من باش جوان، من نیز چون تو محتاج نورم، دعایم بفرما. دعای بلانشینان مستجاب است.»
پیرمرد دست بر قلبم گذاشت، و لحظه ای درنگ نمود و با همان لطافتی که در نگاه خویش داشت، نوری ضعیف از سینهام بیرون کشید، و با یک اشاره کوتاه انگشت، بر نخ شمع آویخت. چمدانش را به دوش کشید و رفت، نفهمیدم که بود یا چه بود! تاجر بود یا ساحر؟ فقط میدانم کولهبارش تماما صفا بود. مهر با خود میبرد و بار محنت به دوش میکشید.
شمع را بالا بردم، بالای بالا. چشم دوختم به چهره های تاریک و ناشناس، عابرهای هراسان و مضطرب، که بیتفاوت از کنارم میگذشتند و راه خانه را میجستند. بازار به آرامی در خلوتی تلخ فرو میرفت و در ژرفای یک اقیانوس سرد تهنشین میشد.
بعد از عبور رهگذران، از انتهای تاریک بازار، از آنجایی که سیاهی هجوم میآورد، سایهای محو نمایان شد، یک نفر در تاریکی قدم میگذاشت و آرام آرام نزدیک میشد، قدم هایش کوتاه و مضطرب بود، گویی راه گم کرده بود و یا شاید راه را میدانست، جرأت پیمودن نداشت. قدم هایش آرام اما کوبنده بود، با هر قدم شوری وصف ناپذیر میآفرید و خاطرهی نیمه جانی را از نو زنده میساخت.
راستش را بخواهی، همان لحظه نخست گمان کردم تویی!
به مجردی که برق شمع در چشمانت دوید و با نگاه من تلاقی کرد، فهمیدم تویی! شاید فکر کنی برای من اتفاق غیرمنتظرهای رقم خورده است، اما سخت در اشتباهی! عشق، انتظار دیدنت در تمام لحظه هاست، عشق جستجویت بین تمام آدم های تنهای خیابان است.
برف میآمد، آهسته و نم نم، نسیم خنکی میوزید، خمیازه باد به آرامی از کنار ما میگذشت و شعله لرزان شمع را قلقلک میداد، و دانه های سفید برف که چه محجوب و مؤدب بر روی شانه های ما مینشستند.
من با چشمان آشفته و مشتاق خود تمامصدا داد میزدم «این بار بمان» و تو با چشمان خیس و مهربان خویش، به آرامی در گوش من نجوا میکردی «این بارِ آخر است، بار بعدی که برف میآید، من نیستم.» شرم جانکاه و جانگدازی در چشمانت موج میزد، تو خودت بهتر از من میدانستی که چون برف میآید، من ناخودآگاه یاد تو میافتم. تو خوب میدانی که همه چیز زیر سر همین برفِ بیرحم است. یادم میآید بار اولی را که به همراه تو، به تماشای برف نشستم. به یکباره در چشمان من خیره گشتی و با کمی شیطنت گفتی «نمیترسی از این که یک روز پایبست من شوی؟» و من جا خوردم و با حالتی شگفت و چشمانی گردشده پرسیدم «چگونه؟!» و تو با لبخندی ملیح، چشمهایت را نیمه باز انگاشتی و با شور و شعف پاسخ دادی «میگویند اولین برف سال پیامآور عشق است، با هرکس که به تماشای آن بنشینی، دلبسته او خواهی شد!» و من آهسته بر این باور خامِ خرافی تو خندیدم و تو نیز با چشمانی باز خنده سر دادی، و چقدر ساده و بیدغدغه از آن لحظه پر شور گذشتیم. ما اجازه دادیم حریری از دانه های پرمهر برف بر لوح تقدیرمان نقش ببندد و ما را به هم نزدیک تر کند.
رخ گلگون تو را از پشت دانه های برف میدیدم، با هر پلکزدنی، یک قطره زلال اشک چون مرواریدی بلورین، از گوشه چشمت به پایین میخزید، و دانه های سپید برف چه مهربانانه گونه های گلانداخته ات را نوازش میکردند. چشم هایت با نگرانی از من میپرسیدند «مرا از یاد خواهی برد؟» و چشمان درمانده و مستأصل من هزار بار قسم میخوردند «تو را هیچگاه از یاد نخواهم برد!» و هم من و هم تو میدانیم که زمان از ما قویتر است، زمان از ما میبرد. زمان طمعکار است، خاطرات خوب را برای خودش نگه میدارد. البته هر چقدر هم که قلدر باشد، زورش به دانه های نحیف و سبک برف نمیرسد. هرچقدر هم که بگذرد، به هنگام برف، من یاد تو میافتم. برف که میبارد، دانه های پرمهرِ آن، با ناز و عشوه بر زمین میغلتند و همراه با تن سبکبال خود، کولهباری از خاطرات نیمهجان را بر زمین میکوبند و جان تازه میبخشند.
بازار خالی شده بود، به گمانم همه رفتند به جز ما سه نفر، منِ دلسوخته و شمع برافروخته و خیال پنهانی تو. فاصله ما هنوز هم همان یک قدم بود، همان یک قدمی که از ابتدا هیچگاه قرار نبود پیموده شود. دوست داشتم برای آخرین بار دستهایت را بگیرم و پیش از آنی که بغض فروختهام جرأت گریه بیابد، به رسم خداحافظی بفشارم، اما ترسیدم، ترسیدم از خواب بیدار شوم. ترسیدم همه خیال بوده باشد و باز هم اسیر رویای سفید دانه ها باشم. خواستم شمع را به پیش آورم، و به دستان سرمازدهات بسپارم، که یکباره دانه های برف در هم آمیختند و در طواف تو به چرخش درآمدند. با همان لطافتی که داشتی دور سرت چرخیدند و ناگهان از نظر پنهان شدی! یکآن دیدم تو نیستی! هالهای از دانه های برف در مقابلم از تکاپوی ایستادند و به ظرافت و آهستگی یک پر کبوتر، در هوا چرخیدند و بر زمین افتادند.
و من ماندم و دانه های ملالانگیز برف. بی گمان این برف همان است که میگفتی، همان برف بعدی، چنان بیخبر رفته ای که حتی یک تار موی بهجا نگذاشتی! البته یک چیز پر دردسر و فراموشناشدنی را چرا! غمت را با خودت نبردی! یادت بخیر، که این بینصیب را بییادگار نگذاشتی!