- زودهنگام پیر گشتهای جوان! پس رویا های شعفبرانگیز و کودکانه ات کو؟ خیالات محال و سادهانگارانه ات کو؟ کمسال تر از آنی هستی که در منجلاب بیرحم واقعنگاری اسیر شوی! روح بلندپرواز و رویادوست خویش را هیچگاه سرکوب نساز!
- آه بله، من نیز رویاهایی داشتم، رویاهایی سبکبالتر از برگ درخت، بلند پرواز تر از ابر های دستنایافتنی، افسوس که همه را جا گذاشتم! یک روز ناگاه و بیخبر، چشم گشودم و دیدم رفته اند، نیست شدهاند.
- عجب! مگر رویا ها هم فرار میکنند؟ من شنیده ام هر رویایی که متولد میشود و به اندیشهای پا میگذارد، مادامی که شور و حرارتِ دستیابیِ آن در اندیشۀ شخص میجوشد، سرزنده و نیروبخش به تراوش ادامه میدهد و امید میپراکند. مگر تو خود با تیغ بیخیالی و گوشهنشینی آنها را کشته باشی.
- بههیچوجه! قبل از آنی که من را ترک بگویند، هر روز آن ها را میپروراندم، از نو باطراوت میساختم، بال و پر میدادم، شاخ و برگ میبخشیدم، اجازه نمیدادم در کنج و پستتوی این انبار بیانتها بوی کهنگی بگیرند.
- پس چگونه شد که آن ها را از دست دادی؟ مگر آن ها را در بند خیال مهار نساخته بودی؟ و یا در حافظهات به امانت نسپرده بودی؟
- آه هرگز، هرگز! من اگر رویایی داشته باشم -که در گذشته بسیار داشتم- هیچگاه آن را به دستان بیکفایتِ این فراموشخانۀ پرحجم نمیسپارم! حافظه و زمان، این دو سرباز قسمخورده با هم تبانی کردهاند جهان را از وجود رویاها و خیالات زیبا و نقض خالی سازند. قسم به تمام رویا های تحققنایافنه، حافظه تنها منتظر است حریر نازکی از غبار زمان بر خاطرات نقش ببندد تا به یکباره همه را انکار کند! شما را به خدا قسم، آقا، هیچگاه خاطرات حیاتبخش و خیالات صادقانۀ خویش را به این امانتداریِ نامطمئن نسپارید. نگذارید مهمترین سرمایههای زندگیتان را باد ببرد، خاطره عصارۀ عمر است، این مادۀ کممقدار و پربها را مراقبت کنید.
- چه حرف ها میزنی! اگر همانطور که میپنداری، این ها باارزشترین ها هستند، چه مأمنی مطمئنتر از حافظه؟ چه مرکبی بلندمرتبه تر از سر؟ نکند تو آنها را در کنج گنجه میافکنی و یا در صندوقی هفتقفل پنهان میداری؟ که البته حافظه نه قفل میخواهد و نه سرقت میشود، همچنین بار ها و بار ها سهلالوصول تر نیز هست. شاید برای آنکه آنها را از گزند زمان در امان بداری مکتوب میکنی و لای کتاب های قطور پنهان میسازی. یا چه میدانم، شاید آنها را بدور از چشم طمعکاران، شبانگاه به باغ میبری و زیر یک درخت پرشکوفه و خوشعطر چال میکنی!
- البته که نه! این ها کم از حافظه ندارند، شاید پاکدست تر باشند، اما به همان میزان پرمخاطره و کمدوام اند. من آنها را به قلب میسپارم، آه قلب، این سخاوتمندِ بیانتها، نگارخانۀ خاطرات عمر، تکیهگاه احساسات پاک و ژرف. حتی اگر بخواهی بقدر تمام انسان های روی زمین هم عشق بورزی، برایت جا باز میکند و مشوقانه از رویا هایت نگهداری میکند و از آنها یک روح فناناپذیر و استوار میسازد.
- دریافتم! شما قلب را گزیدهاید، شما قلب را به ذهن و دل را به سر ترجیح میدهید! چه عجیب، امروزه کمتر کسی عنان عمر به کف دل میدهد. حال برایم بگویید چه شد که با این حال، رویاهایتان را از دست دادید.
- من آنها را جا گذاشتم، خیالات شعفبرانگیز و وصفناپذیری داشتم، هر روز سوار بر اسب آرزو ها بر سرزمین خیال میتاختم، هرچند که گهگاهی زمین میخوردم، من بر فراز آسمان خیال سرمستانه بال میزدم، هرچند که یک بالم از ابتدا میلنگید... من آنها را قبل از آنکه شکوفا بشوند، پشت سال های شیرین و زودگذر نوجوانی جا گذاشتم. ساده بگویم، من قلبم را جا گذاشتم...
- آن ها را کجا وا نهادی؟ و اصلا چطور میشود کسی قلبش را جایی جا بگذارد؟ و اگر هم بشود، بعد از آن چه در سینهاش میکوبد؟ حال که تا این میزان فلسفه بافتهای و مرا متعجب ساختهای، پرده از راز پنهان خود بردار و داستانت را مفصل شرح بده.
- گوشتان را درد نیاورم، از روز اول بگویم؟
- از ابتدای ابتدا!
- ابتدای این داستان، ابتدای من است. همچون همه، زندگی را با گریه آغاز کردم، و این اتفاقِ همهگیر، خود گواهی میدهد که دنیای ما، دنیای شادی نیست. تنم تماماً سالم بود و سلامت، الی یک نقصان کوچک در ناحیهی قلب، که آن هم محسوس نبود.
مهمتر از سلامت، پدر و مادری داشتم که قبل از راه رفتن و سخن گفتن، عشق ورزیدن را به من آموختند، و مگر همین دو مورد برای یک زندگی سعادتمندانه کافی نیست؟ براستی که خوشبخت بودیم، لبخندِ زندگی را بر دیوار خانه قاب گرفته بودیم. همچنین باید بگویم که علیرغم انبوه نعمت، از فراوانی مال برخوردار نبودیم، و البته نه آن میزان که از فرط کمدستی، دست به نیازمندی بگشاییم، و ما آنگونه نبودیم که غم آب و نان را به گوش آسمان برسانیم، روزگار را سخت اما شیرین سپری میساختیم.
گهگاهی یک درد مختصر و ناچیز در سینهام احساس میکردم، کوچک تر از آنی بود که بخواهد شریان حیات را ببندد، به مثابه یک تلنگر روزانه از کنارش میگذشتم، غافل از روزی که ناگزیر، با واقعیت روبرو میشوم، همان روزی که فهمیدم آن درد های ناچیز، تلنگر های روزانه نیست، تپش های یک بمب ساعتیست، و البته جای گلایه نیست، من هیچگاه شکوه نکردم، از آن که این درد مادرزادی را در من به یادگار گذاشت، آنکه سال ها پیش مرا بیخبر وداع گفت و آرام در خاک خوابید، و با رفتنِ خویش، این بمب ساعتی را نیز به شمارش انداخت. آن روز را دقیق بخاطر ندارم، فقط میدانم قلبم سخت برآشفت و این ماهی کوچکِ قرمز به خاک افتاد، به خون غلتید.
بینفس جان کند و جان داد. جگر پاره کرد و خون از تنش جوشید، و آنی که سینهی محبوس را محکم به زمین میکوبید، از بدِ حادثه، راه حیات بازیافت، جسم ناتوانش به جوی افتاد. تن به آب سپرد، نمناک و خونآلود. با خود زمزمه کرد «این سینهی پرخونشده را چه کنم؟ این هم از عاقبت زنده ماندن!». نفس های آخر را همچون نِی، نالان و سوزناک نواخت، و بر سطح آب، آرام پهلو گرفت. من از آن حادثه جان سالم به در بردم، اما قلب سالم نه!
دکتر ها میگفتند قلبم متوازن نمیتپد، باید عوض شود! فارغ از واژه های فرنگی و دهنپرکنی که به کار میبستند، به زبان کودکانه به من فهماندند، قلبم آسیب دیده است، چفت و بست هایش محکم نیست و به هنگام برآشفتگی خون پس میدهد، چکه میکند! راست میگفتند، من کوچک تر آنی بودم که بتوانم با تن عریان و فولادین واقعیات و مصائب جهان گلاویز شوم، اما میدانستم که گاهی اوقات قلبم زیرزیرکی اشک میریزد و خون گریه میکند، درد میکشد.
از پدرم میپرسیدم «پدر جان، مگر میشود قلب کسی را عوض کرد؟» و باز میپرسیدم «و اگر بشود، قلب از کجا میآورند؟ جدیدا دانشمندی موفق به ساخت قلب شده است؟ کسی قلب میفروشد؟ و اگر میفروشد، ما میتوانیم بخریم؟» سوال هایم تمامی نداشت، از یک سو با اعجازی مبتلابه مواجه بودم و از سوی دیگر با واقعیتی سختباور و ملالانگیز جدال میکردم، هر روز با هراسی مضاعف میپرسیدم «قلبم که عوض بشود، رویاهایم چه میشوند؟ به قلب جدید میآیند؟ یا همه را میبازم؟ خاطراتم چه میشود؟ من این قلب پر احساس را دوست دارم. قلب جدیدم حاضر است پا به پای من بر دشت وسیع خیال بدود؟»، پدرم هرگاه خود را مورد هجوم آماج بیامان پرسش های سرگردان من مییافت، قطرهای اشک در چشمانش حلقه میزد و دست بر قلبم میکشید و با چشمی نمناک و لبی خندان میگفت «آری عزیزم، خدا فرشتۀ مهربانی خلق کردهاست برای پاسداری از رویاهای راستین، گاهی اوقات آدمها رویای خویش را از دست میدهند و یا فراموش میسازند، و آنگاه که سخت به آن محتاج اند… از دست فرشتۀ مهربان آن را باز میستانند.» و این باور کودکانه آنچنان بر جان من اثر میکرد که به یکباره از بند پرسش های مضطربانه رهایی مییافتم و قلبم را غرقِ در آرامش و متبلور از نور خدا میجستم.
روزها یکی یکی گذشت، شب ها یک به یک سپری شد، تا رسید به شب حادثه، همان شبی که رویاهایم را از دست دادم، درد بیسابقهای بر قلبم لنگر انداخته بود، با هر تپش چنان رعشه ای بر سینهام ایجاد میشد که بیم آن میرفت از وسط بشکافد. جای خون، درد پمپاژ میکرد، زهر در رگهایم میریخت، تمام تنم میسوخت، قلبم چنان افسارگسیخته بر دیواره میکوبید که میخواست خود را به بیرون بیافکند، گویی یک نفر دست انداخته و گلویش را فشرده باشد. عاقبت از حال رفتم، تقلا های پدر فایدهای به همراه نداشت، زمانش فرا رسیده بود… این قلب بیمار بیشتر از این نمیتوانست تحمل کند، در آغوش پر مهر پدر به خوابی عمیق فرو رفتم… خوابی که ای کاش بیداری نداشت… ای کاش خواب میدیدم همه چیز همچون گذشته هاست، همان خانهی کوچک و محقر، همان قاب عکس پرمعنا، پدر و مادرم به همراه منِ سالم، منِ ناآشنا با درد، از شما میپرسم آقا، فارغ از تمام بلایای و مصائب عالم، یک خوابِ سبکبال کودکانه خواسته زیادیست؟ من کجا بیشتر از حق خودم خواستهام؟
افسوس که آن خواب شیرین زود پایان گرفت و همچون تمام خواب های خوش قوام نیافت، هوشیاری پاورچین پاورچین به سراغم آمد، وزن پلک ها را احساس کردم، آرام آرام چشم گشودم، باریکهی نور سفید بیرحمانه بر چشمانم تاخت، سینه ام سبک بود، نفسی آسوده و کمفشار فرو دادم، سینه ام را خنکِ خنک پر کردم. احساسی عجیب را تجربه میکردم، انگار کسی از درون با من حرف میزد، قلبم با هر تپش پیام عشق مخابره میکرد.
به اطراف چشم چرخاندم، چهرههای مبهوت و ناآشنا را کاویدم، پدرم را نیافتم، از آنها پرسیدم «پدرم کجاست؟»، خیره به هم چشم دوختند و بعد از کمی تعلل، یک نفر جلو تر آمد، لب ورچید و قطرهای اشک فشاند و دست بر سینهام گذاشت و آرام گفت «او همیشه همراه توست!»
در سینهام قلبی خسته و مهرْبان میتپید، از من قدیمیتر مینمود اما کهنهتر نه. به قدر تمام سال های دور از خانه، آشنا بود. به قدر تمام عمر، برایم تپیده بود.
رویاهایم را خواستم، قلبم را جستجو کردم، نبودند، بار دیگر زیر و رو کردم، سرسرا را گشتم، دالان های تنگ و تاریک را به دقت جستم، جز «من» نیافتم. رویاهایش را ورق زدم، یک به یک، همهاش «من» بودم.
میهمان آشنا، آشنای عزیز، از «من» به «خویشتن» خوش آمدی!