•یاس•
•یاس•
خواندن ۳ دقیقه·۶ ماه پیش

خواستگاری خیابونی :)

دیشب به مناسبت عید غدیر با عنوان "مهمانی کیلومتری غدیر" یکی از خیابون های شهر رو بسته بودن و موکب زده بودن و خلاصه حسابی شلوغ پلوغ بود

و منم بعد از خوندن چند خط درس رفتم که در حد یکی دو ساعت یکم بچرخم تا حال و هوام عوض بشه و زودی دوباره برگردم سر درسام

اما وقتی رفتم اونجا دختر خاله و دختر دایی مو دیدم که توی یه موکب پذیرایی می کردن و درسامو فراموش کردم و تصمیم گرفتم تا آخر شب باهاشون همونجا بچرخم

بنابر این با بابام خدافظی کردم و گفتم آخر شب خودم میام خونه

داشتم با دختر خاله و دختر داییم میچرخیدم و از فضا لذت می بردم و با حال و هوای معنوی به یاد شلوغی اربعین بودم که یهو یه پسر پرید جلوم و گفت ببخشید خانوم میشه چند لحظه وقت تون رو بگیرم

فکر کردم که میخواد یه بسته فرهنگی بهم اهدا کنه پس با لبخندی بسیااار ملایم گفتم حتما بفرمایید

خیلی مودب گفت:

ما توی موکب اون طرفی بودیم و دوست من از عصری تا الان این دختره( دختر داییم) روکه توی این موکب شما شربت پخش می کنه رو زیر نظر داره و ازش خوشش اومده و قصدشم امر خیریه و ازدواجه (و به گمونم چون ما همگی چادر سرمون بود) کلی ازش تعریف کرد که معلمه و الهیات خونده و استاد دانشگاه فرهنگیانه و خلاصه خیلی محجوبه و الانم پشت سر تون وایساده منتظر جوابه

من که تا به حال همچین چیزی ندیده بودم متاسفانه مقداری نیشم شل شد و چون از من خواستگاری نشده بود به خودم اجازه دادم پشت سرمو نگاه کنم و پسره رو با دوستای دیگش دیدم که ایستاده بودن و بعدش به دختر داییم نگاه کردم که واقعا شوکه شده بود و با دستپاچگی گفت نه ممنون (😂😂)

و بعدش منم خودمو جمع و جور کردم و بلافاصله گفتم بهش بگید نه

ولی متاسفانه این برادر ولکن نبود و می گفت تا شماره ی این خانومو نگیرم ول کن نیستم و دوباره بهش گفتیم نه و بالاخره قبول کرد که بره

چند قدم دور شدیم که یهو هر سه تامون زدیم زیر خنده و داشتیم می گفتیم که وای چه پسری بود و چقدر ما شو که شده بودیم و من خودمو لعنت می کردم که برام هیجان انگیز شده بود این ماجرا و این که یهو پرید جلومون و عین فیلما گفت امر خیره :)))

که دوباره جلوم دیدیمش و این بار واقعا یه جیغ ریز زدم از ترس

یه کاغذ دستش بود و اومد جلو و دوباره گفت بازم ببخشید مزاحم میشم این شمارشه اگه خواستید بهش زنگ بزنید و وقتی بازم دختر داییم گفت نه کاغذ و گذاشت کف دستش و رفت

این بار وقتی رفت شک داشتم واقعا رفته باشه و همش فک می کردم الان دوباره ظاهر میشه بعد از چند قدم که جلوتر رفتیم دیگه انگار واقعا رفته بودن خیالمون که راحت شد گفتم تو که نمیخوای شماره رو بنداز دور و خودتو اذیت نکن اما حالا دختر خالم ول کن نبود و گفت باید حتما پروفایلش و چک کنم

و

بالاخره تصمیم گرفتن بیخیال بشن

پی نوشت:من تازه نویسم و دارم سعی می کنم نویسندگی رو تمرین کنم و از نوشتن اتفاقات روزمره شروع کردم دیگه ببخشید اگه زیاد روان ننوشتم



تمرین نوشتنهیجان انگیزدختر
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است | گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید